غمگین چو پاییزم...

نمیدونم چی بگم.....

امروز بعد چندین ماه نفسمو دیدم... خیلی دلم براش تنگیده بود خیـــــــــــلییییییییی....... ازش خواسته بودم بهم فیلم بده اونم برام اورده بود.... چقد دلم میخواست مقل اون روزا با هم میرفتیم و میچرخیدیم ولی حیف ک هیچی مث سابق نیست.... خیلی دلم میخواست حداقل بهش میگفتم ک دلم واقعا برات تنگ میشه ولی جلو خودمو گرفتم،چون هروقت رفتم سمتش و حرفی زدم به بدترین شکل باهام رفتار کرده........ آه.....................................................................

خدایا شکرت هوامو داشته باش...

نوشته شده در سه شنبه 21 مرداد 1393برچسب:,ساعت 1:11 توسط دیوونه| |

هر روز برات رویایی باشد دردست نه دوردست ،عشقی باشد دردل نه درسر و دلیلی باشد برای زندگی نه روزمرگی . . .

تولدت مبارک

نوشته شده در شنبه 10 اسفند 1392برچسب:,ساعت 1:46 توسط دیوونه| |

امروز هوا دوباره
حس قشنگی داره
نم نم عشق و مستی
از آسمون میباره
تولدت مبارک
ای گل گلدون من
هزار سال زنده باشی
بسته به تو جون من.......

نوشته شده در شنبه 10 اسفند 1392برچسب:,ساعت 1:0 توسط دیوونه| |

امروز روز توست و من

  تمام دلتنگیهایم را

به جای تو

 در آغوش می کشم

چقدر جایت میان بازوانم خالیست

تولدت مبارک

نوشته شده در شنبه 9 اسفند 1392برچسب:,ساعت 23:59 توسط دیوونه| |

 

میبینم ک با همه راحتی،از کامنتات تو فیسبوک خیلی راحت میشه فهمید بعضیا خبر حال و روز و شرایطتتو دارن و خیلی راااحت درد دل میکنی با بقیه....... من و باش ک چی فک میکردم !!!

به هرحال تازه میاد ب بازار کهنه میشه دل آزار،طوری ک دیگه نه جواب اس میدی نه پی ام! اوکی آقاامیر من ک حرفی نمیزنم و گله ای نمیکنم،خیلی وقته همه چیزو تو خودم میریزم... وقتی یاد حرفا و قولات میفتم خندم میگیره و یه لبخند تلخ رو صورتم میشینه.... دلم میخواست باشی چون فقط تو میدونی حال و روزمو ولی خودتو برام گرفتی! باشه باشه.....

لعنت ب من ک الان دارم گریه میکنم.. لعنت به من ک اینقدر ضعیفم... لعنت ب من ک فقط کسیو میخوام ک کمر همت برای خرد کردنم بسته.... آخ خداااا خستم ... بریدم... کم بدبختی دارم؟ دیگه بسم نیست؟؟؟؟؟؟؟؟

 

گاهي اوقات...
حسرت تکرار يک لحظه ؛
ديوانه کننده ترين حس دنياست...

 

 

 

نوشته شده در جمعه 18 بهمن 1392برچسب:,ساعت 19:31 توسط دیوونه| |

خسته شده ام
از قوی بودن !
دلم شانه ای میخواهد برای گریه کردن ...

 

کاش می فهمیدی ...
وقتی می گویم تنهایم. . .
یعنی فقط تو را کم دارم...

 


 
به من قول بده
در تمامی سال هایی که باقی مانده
تا ابـــــــــــــد
مواظب خودت باشی
دیگر نیستم که یاد آوریت کنم .....

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 10 بهمن 1392برچسب:,ساعت 1:1 توسط دیوونه| |

امیر دست خودم نبود اون حرفا و طعنه ها.... پر بودم ازت باید یجوری نشون میدادم.... وقتی دوستت شرایطو طوری ب وجود میاورد ک من ناخواسته ب حرف میومدم... مثلا میگفت فردا جواباتو بهم نشون بده و میگفتی باشه و منم میگفتم رو قولش حساب نکن... میگفت شماره دختر رو صندلی نوشته و منم میگفتم الان شماررو نگاه کنی میتونی بگی برا کدوم دخترست... کلا دیگه از هر فرصتی استفاده میکردم تا یکم خالی شم... 

دو روز پیش دلم میخواست تا صبح دوتایی تو کلاس بمونیم،خیلی حرفا داشتم باهات فقط کافی بود یکم تلنگر میزدی بهم....

خیلی وقته اینجا چیزی ننوشتم چون اونقد زیاده ک نمیتونم و نمیدونم کدومو بنویسم... چنبار اومدم سمتت تو این مدت و یچیزایی گفتم ک کاملا نشون میداد خسته شدم و میخوام باشی پیشم تا همیشه... ولی تو هیچی نگفتی و این یعنی نمیخوای... خب منم دیگه کشیدم عقب.... اون روز گفتی ک برنامه کوه دارین و منم بیام ک یاد قله رودخان رفتنت افتادم ودلم میخواست شاه رگتو بزنم..... بارها تو این مدت دیدم ک چقد با دخترا حرف میزنی و میخندی و من واقعا بهم میریختم..دیروز وقتی دختره اونطوری با اطمینان گفت من الان زنگ بزنم میاد و آمارتم داشت واقعا دلخور شده بودم....

آره امروز گفتم ک رو قولت حساب نکنه چون یکی از قولایی ک بهم داده بودی این بود ک نزاری هیچوقت دلتنگت بشم..قول داده بودی نزاری هیچوقت آب تو دلم تکون بخوره.. ازم قول گرفته بودی ک اگه افتادن برگ از درخت ناراحتم کرد بهت بگم.........

من هیچ چیزیو فراموش نکردم... فقط دیگه وانمود میکنم ک مهم نیست....... .............................

نوشته شده در چهار شنبه 9 بهمن 1392برچسب:,ساعت 16:59 توسط دیوونه| |

"تـو" که نباشـی ، هر شـب من ، شبی ست بلند تر از یـلـــــــدا.....

نوشته شده در شنبه 30 آذر 1392برچسب:,ساعت 15:49 توسط دیوونه| |

آدم‌ها گاهی می‌بازند

زندگیشان را

ادم مورد علاقه‌شان را

رویاهایشان را

گاهی حتی خودشان را...

 

از شیخ بهایی پرسیدند: سخت میگذرد،چه باید کرد؟

گفت: خودت که میگویی سخت میگذرد، سخت که نمی ماند!

پس خدارو شکر که می گذرد و نمی ماند ... !

 

سخت ترین قسمت وداع لحظه ی خداحافظیش نیست...

اونجاس که یه روز صبح وقتی از خواب بلند میشی

و یادش چنگ میزنه به گلوت و بغض میشه صبحونه ی اون روزت....

 

امیر کلی حرف دیشب داشتم برا زدن ولی حرفامو خوردم........ اگه بتونم  برات مینویسم همینجا... من سه ماه میشه ک یکی مث کنه چسبیده بهم و منم دیگه شل گرفتم بخاطر دلایلی ک دارم.. هیچ علاقه ای ب هیچ پسری نمیتونم داشته باشم چون با اینکه نیستی باهام ولی همش فک میکنم با این کار ب تو خیانت میکنم... تو اولین و آخرین عشق منی و همیشه هم جاودانه خواهی ماند......

 

 

از شیخ بهایی پرسیدند: سخت میگذرد،چه باید کرد؟
گفت: خودت که میگویی سخت میگذرد، سخت که نمی ماند!
پس خدارو شکر که می گذرد و نمی ماند ... !

نوشته شده در یک شنبه 10 آذر 1392برچسب:,ساعت 21:35 توسط دیوونه| |

سالروز دوستیمون .......................................................................................................................................................................

نوشته شده در چهار شنبه 30 آبان 1392برچسب:,ساعت 17:41 توسط دیوونه| |

 

نمـــــیـدانــــی،

چه دردی دارد !

وقـــتـی ..

حــــالـم ..

در واژه هــا هــم نــمی گنــــجــد …!

 

همه ی حواسم را جمع میکنم تا خیالت را کم کنم اما تمام یادت در”من” ضرب میشود و “من” تقسیم میشوم در “تو” …

می بینی ؟ عجب دنیای بی حساب و کتابی ست ؟

 

دلم خیلی بیشتر از حجمش پُر است …

پر از جای خالی تو !

 

 

گـــ ــاهــــی

 

دلم بــرای زمـــ ـانی

 

کــه نمیشناختمت تنـــگ می شود...

 

 

 

نوشته شده در یک شنبه 10 شهريور 1392برچسب:,ساعت 14:46 توسط دیوونه| |

پریروز از دور دیدمش :| امروز تو دانشگاه وقتی در آسانسور باز شد یهو امیرو روبروی خودم دیدم ک منتظر آسانسور بود، قلبم یهو ریخت بزور تونستم آروم سلام بگم،همون لحظه هم رد شدم،بعدظهر ک خوابیدم یکسره خوابشو دیدم، کاملا حس میکردمش،انگار واقعی بود،روبروی دانشگاه و منتظر تاکسی بودیم،یهو اونطرف خیابون تصادف شد،خلاصه سوار تاکسی شدیم و برا اولین بار دستمو گرفت و از نبودناش میگفت و از شرایطی که داشت،یهو خواهر زادم از خواب پروندم،با کلافگی بیدار شدم،برا اولین بار بود ک خوابمو با تمام وجودم حس میکردم و اصلا شبیه خواب نبود،الانم گرمی دستشو و صدای نفسشو میتونم حس کنم،دستام تو دستای تپلش گم شده بود. خیلی حالم بده،بدجــــــــــــــور دلم براش تنگ شده :(

خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــداااااااااااااااااا.................................

نوشته شده در دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:,ساعت 22:47 توسط دیوونه| |

با من تو بودی از نگاهم تا خداحافظ

حالا چه شد رفتی فقط تنها خداحافظ

من با سلوک عشق تو با زندگی بودم

اما تو کردی زندگی ها با خداحافظ

داری کنارم می زنی بی هیچ و بی معنی

شرمنده از من می شود حتی خداحافظ

سر می کنی زیر تمام آرزوهایم

با اشک می گویی تو خوب اما خداحافظ

دارم مسیر اشک ها را می نویسم من

ای ابرها، باران، خدا، دریا خداحافظ

می پوسم اینجا پشت این لاک خودم بودن

با من بمان خوبم، گلم آیا خداحافظ

من مست و شبگردم شبیه قبلترهایم

از من نترس اینجا، نگو بی جا خداحافظ

انگار می بینی نگاهم از تو دلگیر است

بازم هوایی می شوی بی ما خداحافظ

آخر نفهمیدم که دستت با چه کس خو کرد

دل با چه خوش با آن سلامت، یا خداحافظ

نوشته شده در 26 تير 1392برچسب:از,سلام,تا,خداحافظ,ساعت 11:53 توسط | |

اینجا هر خط مستقیمی می داند ساده به کجا می رسد

شاید هوای ناکجاآباد زوو کرده است قلبم

که شبگرد و نفس به نفس مستقیم می رود

حالا با چشم های خودم دارم می بینم

خط های کج قلبم دارند مستقیم می روند

مستقیم...ناکجاآباد

شب است و باید شبگرد شد...

و قلبم که دارد با زوووووووووووووووووووووووووووووووووووو...

نفس می کشد...

شاید هنوز ساده ام

و اتفاق که نفس های مرا به شماره گرفته است...

چه سخت است تمرین روزهای نفسگیر زندگی...

من این امتحان را دوست ندارم

م ن ...ن ف س... ز و و و و و و و و و و و و و و و و ..................

نوشته شده در 23 تير 1392برچسب:تازه,می فهمم,زوو,تمرین,روزهای,نفسگیر,زندگی,بود,ساعت 12:9 توسط | |

سحرا ک پامیشم یاد ماه رمضون 2 سال پیش میفتم...............

لعنت ب این روزگار...........

 

نوشته شده در شنبه 22 تير 1392برچسب:,ساعت 20:12 توسط دیوونه| |

 

مست مرگم خدا تلافی کن،اتفاقا تو می شوی خوابم

در هوای سکوت دلمرده،از غم دوریت نمی خوابم

فکر اینکه کنارمی هرروز،فکر اینکه به یادمی هر بار

هی نگاهم به در که می آیی،باز دلشوره باز بی تابم

دلخورم از خدا نمی دانم،بعد عمری مرا نمی فهمد

مثل دیوار روبه رویم که،بشکند هی دوباره در قابم

فصل آخر غرور بیجابود،انتهایش همین که می میرم

حس سودای مرگ در پیش،جام و جرعه که می کند نابم

می پرد چشم و میزند رعدی،باد می آید و کمی باران

در هوای سکوت دلمرده،از غم دوریت نمی خوابم

مست مرگم خدا تلافی کن،اتفاقا تو می شوی خوابم

در هوای سکوت دلمرده،از غم دوریت نمی خوابم

فکر اینکه کنارمی هرروز،فکر اینکه به یادمی هر بار

هی نگاهم به در که می آیی،باز دلشوره باز بی تابم

دلخورم از خدا نمی دانم،بعد عمری مرا نمی فهمد

مثل دیوار روبه رویم که،بشکند هی دوباره در قابم

فصل آخر غرور بیجابود،انتهایش همین که می میرم

حس سودای مرگ در پیش،جام و جرعه که می کند نابم

می پرد چشم و میزند رعدی،باد می آید و کمی باران

در هوای سکوت دلمرده،از غم دوریت نمی خوابم

نوشته شده در 18 تير 1392برچسب:اتفاق,مرگ,سودایی,ساعت 12:34 توسط | |

این سمت ها هنوزم باد می آید

نفس بکش رفیق

نفس بکش

شاید تو بفهمی من چه می گویم

اینجا

مردم دارند برایت قیمت می گذارند

اگر دوباره آمدی

عطرت را عوض کن

نمی دانم...نمی دانم

...

این سمت ها هنوزم باد می آید.

نوشته شده در 10 خرداد 1392برچسب:هنوز, هم, بعد, از, بیست ,و ,چهار, سال, نفمیدم, چرا, آنروز, از, کوچه ی ,ما, رد, شدی,,,,ساعت 18:51 توسط | |

زخمها خوب میشن اما خوب شدن با مثل روز اول شدن فرق داره ...!
 
 
 

 

گاه دلتنگ می شوم

دلتنگتر از همه دلتنگی ها

گوشه ای می نشینم

و می شمارم

صدای شکستن ها را

نمی دانم من کدام امید را نا امید کرده ام

و کدام خواهش را نشنیدم

و به کدام دلتنگی خندیدم

که این چنین دلتنگم...


 
 
 
 
ماندن به پای کسی که دوستش داری..
قشـــــنگ ترین اسارت زندگی است!!!
 

 

نوشته شده در شنبه 28 بهمن 1391برچسب:,ساعت 1:26 توسط دیوونه| |

این همه حسود بودم و نمی دانستم؟!؟

به نسیمی که از کنارت موذیانه می گذرد

به چشم های آشنا و پر آزار که بی حیا نگاهت میکنند

به آفتابی که فقط تلاش گرم کردن تو را دارد

به همه شان حسادت میکنم

من آنقدر عاشقم که به طبیعت بدبینم

طبیعت پر از نفس های آدمهاست

که مرا وادار می‌کند حسادت کنم

به تو و رویای نداشته ام.......

نوشته شده در دو شنبه 14 دی 1391برچسب:,ساعت 19:50 توسط | |

نمیدونم از کدوم دلخوریم بنویسم... فقط میتونم بگم ک خیلی نــــــامردی،فردا سالروز دوستیمونه ولی تو کجایی؟ خودتو با همه مشغول کردی و حتی منو نمیبینی!! میخوام بهت بگم نامرد تا یکم خالی شم... خیلی دلخورم ازت خیـــــــلی زیاد... دلم میخواد بیام تو بغلت و محکم بزنمت تا خسته شم بعدشم های های گریه کنم تا سبک شم... الان تو دانشگاه دیدمت و بازم تنم لرزید... دیشب تو هییت عزاداری فقط از حضرت زینب خواستم ک نسبت بهت بی تفاوت بشم... ولی الان بازم دیدمت و وجودم لرزید... فقط میتونم بگم ک این ی محبت خالصه ک نمیشه کاریش کرد... هرکاری ک تونست کردم ک فراموشت کنم ولی روز ب روز بدتر میشم :(( از هرطرف برای ازدواج ب همه جز مامان و بابام میرن رو اعصابم و واقعا دیگه خستم کردن،یکی از دوستام میگه اگه ازدواج کنی وقت فک کردن به امیرو نداری ولی من حتی نمیتونم فکرشو بکنم ک کسی جز تو کنارم باشه... خیلی خستم و اصلا نمیدونم واقعا باید چیکار کنم! تک تک سلول های بدنم تو رو ازم میخوان و میترسم ازدواج کنم و همچنان تو فکرم باشی ک بدون شک همیشه خواهی بود و واسه همینم از همه چیز آیندم میترسم... 

یا حضرت زینب خودت یکاری بکن ... بخدا دیگه کم آوردم ...

 

نوشته شده در دو شنبه 29 آبان 1391برچسب:,ساعت 13:12 توسط دیوونه| |


Power By: LoxBlog.Com