غمگین چو پاییزم...

پریروز از دور دیدمش :| امروز تو دانشگاه وقتی در آسانسور باز شد یهو امیرو روبروی خودم دیدم ک منتظر آسانسور بود، قلبم یهو ریخت بزور تونستم آروم سلام بگم،همون لحظه هم رد شدم،بعدظهر ک خوابیدم یکسره خوابشو دیدم، کاملا حس میکردمش،انگار واقعی بود،روبروی دانشگاه و منتظر تاکسی بودیم،یهو اونطرف خیابون تصادف شد،خلاصه سوار تاکسی شدیم و برا اولین بار دستمو گرفت و از نبودناش میگفت و از شرایطی که داشت،یهو خواهر زادم از خواب پروندم،با کلافگی بیدار شدم،برا اولین بار بود ک خوابمو با تمام وجودم حس میکردم و اصلا شبیه خواب نبود،الانم گرمی دستشو و صدای نفسشو میتونم حس کنم،دستام تو دستای تپلش گم شده بود. خیلی حالم بده،بدجــــــــــــــور دلم براش تنگ شده :(

خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــداااااااااااااااااا.................................

نوشته شده در دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:,ساعت 22:47 توسط دیوونه| |


Power By: LoxBlog.Com