غمگین چو پاییزم...

باران که می بارد همه چیز تازه می شود

حتی داغ نبودنِ تو . . .

 

قول داده ام...

گاهـــــــی

هر از گاهـــــی

فانـــــوس یادت را

میان این کوچه های بی چراغ و بی چلچلـــــــه، روشن کنم

خیالت راحــــــت! من همان منـــــم؛

هنوز هم در ین شبهای بی خواب و بی خاطـــــره

میان این کوچه های تاریک پرسه میزنم..

اما به هیچ ستاره‌ی دیگری سلام نخواهــــــم کرد...

 

 

دیروز دیدمش... البته کلا 6 ثانیه هم نتونستم سمتی ک هست رو نگاه کنم... اون لحظه دلم میخواست زمان رو برای همه بجز خودم نگه دارم و روزها کنار امیرم بشینم و کلی قربون صدقش برم و تمام گلایهامو بگم بهش... یکم موهاش بلندتر از قبل شده بود و کمی هم ریش... حس کردم ک اوضاعش خیلی بدتر از همیشت.... چقد دلم میخواست این جور روزا کنارش باشم... آخ الهی بمیرم و نبینم هیچکدوم از عزیزام دچار مشکل و ناراحتی شدن....

دارم میبینم ک مث شمع داره آب میشه به خودم لعنت میفرستم وقتی کاری نمیتونم براش انجام بدم اگه کنارش بودم باهاش صحبت و همدردی میکردم ولی خودش این حقو ازم گرفته و من کاری ازم ساخته نیست بجز دعا کردن ...

خداجونم مرسی ک باعث شدی دیروز ببینمش بعد 25 روز...

خدایـــــــــــا چرا امیرم باید این همه عذاب بکشه!! دیگه چیزی ازش نمونده... داغون شده آخه... دیگه کاسه صبرش لبریز شده و کم آورده... خدایا تو همین روز عزیز به عزیزترینات قسمت میدم ک مشکلاتشو با دستای خودت حل کنی ...

خداجونم امیرمو میخوام خب...

نوشته شده در دو شنبه 29 خرداد 1391برچسب:,ساعت 22:24 توسط دیوونه| |

به بودن ها

دیر عادت کن

و به نبودن ها

زود …

آدم ها نبودن را بهتر بلدند …

 

خدایـــــــــــا ...

دخـلـَم با خرجـم نمیخواند ،

کم آورده ام ،

صبری که داده بودی تمام شد ،

ولی دردم همچنان باقیست !!!

بدهکار قلبم شده ام ،

میدانم شرمنده ام نمیکنی ؛

باز هم صبـــــــر میخواهم ...

 

گاهی نیاز است دکتر به جای یک مشت قرص، برایت فریاد تجویز کند…

 

چراغ ها را خاموش کن..

و سیگارها را روشن..

نه سیلابِ خاطره را خیالِ بند آمدن هست

نه شب را هوایِ صبح شدن...!

 

سرد بودنم را
بگذار به حساب
گرم بودنت با دیگران....
 
 

نگرانتم،دلم برات  ی ذره شده... بی خبری و دلواپسی داره نفسمو میگیره... کجایی امــیـــــــــــــــــــــر مـــــن؟؟؟! یادته قول داده بودی نزاری هیچوقت دلتنگیرو احساس کنم؟ پس چی شد؟ تو ک نمیدونی چه زجری میکشم

خدایــــــــــــــــا حواست ک به من هست و فقط خودت میدونی چی میکش پس خودت ی کاری بکن

نوشته شده در شنبه 27 خرداد 1391برچسب:,ساعت 17:27 توسط دیوونه| |

عادت کردم هى میرم جلوى آینه مى ایستم،

دست میندازم رو شونه خودم و تو آینه به خودم نگاه میکنم و میگم:

طاقت بیار رفیق…

 

برای تو ..
برای چشمهایت !..
برای من ..
برای دردهایم !..
برای ما ..
برای این همه تنهایی ...
ای کاش خــــــــــــدا کاری بکند !!

 

تــــــو را آرزو نخواهَــــــمـ کـرد...

هیچ وقتــــ !

تو را لـــــــحظه ای خواهمـ پذیرفت...

که خودتـ بیایــــــ ـی...

با دلــِ خودتـ...

نه با آرزویـــــــِ منـ ...!

 

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 24 خرداد 1391برچسب:,ساعت 8:26 توسط دیوونه| |

چه فرقی می کند..
در سیرک یا در خانه؟!!
خنده ات که تلخ باشد
دلت کــه خون باشد
تو هم دلقکی...!!


بدهكاريم به يكديگر...!

و به تمام دوستت دارم هاي ناگفته اي

كه در پشت ديوار غرورمان ماندند...

و ما آنها را بلعيديم

كه نشان دهيم

منطقي هستيم...!!


ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﻤﻴﻔﻬﻤﻨﺪ…

ﺗﻨﻬﺎ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﺍﺕ ﻣﻴﻜﻨﻨﺪ…

ﺁﻥ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻥ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ..!!


میزی برای کار

کاری برای تخت

تختی برای خواب

خوابی برای جان

جانی برای مرگ

مرگی برای یاد

یادی برای سنگ

این بود زندگی...!!؟؟

 

 

 

امیرم دلم خیـــــــــــــلـــــی برات تنگیده خسته شدم از زندگی ک تو پیشم نیستی و مث همیشه ندارمت

 

نوشته شده در سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:,ساعت 20:58 توسط دیوونه| |

عادت می کنم : به داشتن چیزی و سپس نداشتنش به بودن کسی و سپس به نبودنش تنها عادت می کنم … اما فراموش نه


ساده نیست.... گذشتـــــــــــــــــــن از كسی كه... گذشته هایت را ساخته است...


به هيچ روزى پس ات نميدهم، به هيچ ساعتى، به هيچ دقيقه اى، به هيچ هيچى، سخت چسبيده ام تمامت را....


کاش می دانستم سرنوشتم را چه کسی بافته است آن وقت به او میگفتم یقه ام را آنقدر تنگ بافته ای که بغض هایم فرو نمیرود

 

خیلی وقته ک وقت نکردم از خودم و تپلی بنویسم چون درگیر امتحانام... حدود یه هفته میشد ک مهمون داشتیم و خلاصه هر روز بیرون بودیم... سه شنبه هفته قبل رفتیم ییلاقات و موقع برگشتنی رفتیم ی زیارتگاه همون زیارتگاهی ک آخرین باری ک رفته بودم هنوز امیر بهم پیشنهاد نداده بود و منم از اون امامزاده خواسته بودم ک حسی رو ک به امیر دارم ازم بگیره و حتی ی گوسفند نذرش کردم... رسیدم اونجا کلی بغضم گرفت ولی فقط ی خواسته داشتم و اونم این بود ک مشکلات شخصی ک برای تپلیم بوجود اومده زود حل شه و اون به آرامش برسه... همون شب ساعت حدود 2 برگشتم خونه و on شدم دیدم pm داده ک هستی و چنبارم دینگ زده... اصلا باورم نمیشد و تنم میلرزید... همون لحظه دادم ک من اومدم و بعدشم سلام داد و احوالپرسی کرد و خلاصه اون شب حدود یه ساعتی چتیدیدم و گفت ک بازم تو باشگاه آسیب دیده و ... گفتش ک بابت بعضی از رفتارایی ک باهات داشتم از خودم بدم میاد و همشم واسه اینه ک چون تو شرایط بدیم حالم عجیب غریبه و میخواستم بهت بگم ک متاسفم الان فقط میتونم همینو بهت بگم منم بهش گفتم این چه حرفیه ک میزنی چون اونی ک باید شرمنده باشه منم و... خلاصه اون شبم گذشت و منم خیلی خوشحال شدم....

یکی از دوستان برام نظر گذاشته بود ک ( اون كه نامردي كرد ولت كرد با يكي ديگه رفت.تو چرا هنوز برا نداشتنش ميسوزي و مينويسي ؟اون كه دستش تو دستاي يكي ديگه هست دلش به دل يكي ديگه گرمه) میخوام بگم ک میدونم دستش تو دست کسی نیست و از طرفی اون در حق من نامردی نکرده و همیشه مرد بوده فقط نمیدونم دلش به کسی گرمه یا نه ک به احتمال خیلی زیاد اینطوری نیست چون میدونم درگیر چه مشکلات نفسگیریه...

راستی 8 روز دیگه یکی از امتحانامون با همه اگه تو یه کلاس باشیم فک میکنم ک من بیوفتم چون وقتی بهم نزدیکه میلرزم...

از همتون میخوام براش دعا کنین.....

 

 

 

نوشته شده در دو شنبه 22 خرداد 1391برچسب:,ساعت 17:54 توسط دیوونه| |

یکـــ ساعَتـــ که آفتابـــ بتابد خاطرهـ ی شبــِ بارانــ ـی از یـــاد میرود ……

این استـــ حکایتــِ انساטּ هآ ……

” فراموشــــــے”


آنقدر فریاد هایم راسکوت کرده ام، که اگر به چشمانم بنگری کر میشوی....!


حالــــــــم گرفته از اين شهـــــر...!!!!

که آدم هايش همچون هــــــــــوايش ناپايدارنــــــــــــد...!

گاه آنقدر پاک که باورت نمی شــــــــــــود...!

گاه چنان آلوده که نفست می گيـــــــــرد...!


وقتی نیستی ... هیچ "فکری" ... حریف "خاطره هایمان" نمی شود ...!!!!


دنیای آدم برفی ها دنیای ساده ایست.. اگر برف بیاید هست.. اگر برف نیاید نیست.. مثل دنیای مــن اگر تــو باشی هستم اگر نباشی نیستـــــــــــــــــم ...



 

نوشته شده در دو شنبه 22 خرداد 1391برچسب:,ساعت 1:14 توسط دیوونه| |

من عاشقانه دوستش دارم

و او عاقلانه طردم می کند..

منطق او، حتی از حماقت من هم احمقانه تر است ...!!!

 

حسادت میکنم ...!!!

به بالشی که زیر سرت میگذاری

به پیراهنی که تو بر تن داری

به کلامی که بر لب می آوری

حتی ...

به هر کسی که مخاطب تو قرار میگیرد

و میمیرم از این حسادتها ...

 

چه بی تفــــــــاوت زندگــــــــی می کنند آدمــــهــــــــا ...

بی آنــــــــکه بداننـــــــد در گوشـــــــه ای از دنیــــــــــا

تمــــــــام دنیـــــــــای کَســـــــــی شـده انــــــــد .....

 

بی تو

 

چشم دیدن چیزهایی را که

 

باتودیده ام راندارم...

 

 

نوشته شده در شنبه 20 خرداد 1391برچسب:,ساعت 19:44 توسط دیوونه| |

تو که بودی همه چیزم خوب بود

تو که رفتی همه چیزم بد شد

یک نفر مثل خودت بودم من

یک نفر مثل تو از من رد شد

 

تو که بودی قصه ها خوب بودن

گرمی ترانه ها دستم بود

تو که رفتی همه چی داغون شد

یک نفر عجیب سرمستم بود

 

تو که بودی آتنایی هم بود

شکل این که هوس من بودی

عاشقی دست خدا می چرخید

با خدا دوست تو حتما بودی

 

می نویسم که تو  هستی بازم

می نویسی که تنم را تن کن

من که با دست تو می میرم پس

هر چه می خوای تو با این من کن

 

 

نوشته شده در 19 خرداد 1391برچسب:,ساعت 1:17 توسط | |

تنهایـــــــــــــــی

شاخه درختی است

پشت پنجره ام

گاهی لباس برگ می پوشد

گاهی لباسی از برف ...!!

 

میان ماندن و نماندن
فاصله تنها یک حرف ساده بود
از قول من
به باران بی امان بگو :
دل اگر دل باشد ،
آب از آسیاب علاقه اش نمی افتد
...

 

متنفرم

از روزهایی که

خودم هم نمی دانم

دردم چیست ....!!!!


گاهـــــــــــــی آنچنان مزخرف می شــــــوم که برای دیگـــــــــران قابل درک نیستـــم

حتی عزیــــــــــزترین کســـــــــم را از خــــــــــــودم می رانم

اما در آن لحظه در دلــــــــــم آرزو دارم او بگـــــــــوید:

« می دانم دســــــت خودت نیست، درکــــــــت می کنم»

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:,ساعت 20:48 توسط دیوونه| |

 

 

 

آدم‌هایی‌ که شما را ترک می‌‌کنند

 


غریبه‌هایی‌ هستند که یک روز با شما آشنا میشوند

 


با افکارِ شما

 


با حرف‌های شما

 


با دست‌های شما

 


با تختِ خواب شما

 


با رویا‌های شما

 


با تک‌ تک‌ لحظه‌های شما

 


یک روز ناگهان حوصله‌شان سر میرود

 


دلشان را

 


و دست‌ها‌شان را

 


و حرف‌هایشان را

 


و خوابشان را

 


پس میگیریند

 


و غریبه‌هایی‌ میشوند

 


با خاطراتی که پر می‌‌کنند

 


افکارتان را

 


دست‌هایتان را

 


خواب‌هایتان را

 


رویا ها

 


و تک تک‌ لحظه‌هایتان را

 


یک روز ناگهان حوصله ی شما سر میرود

 


غریبه‌ای میشوید که خودش را ترک می‌کند!

 

 

 

نوشته شده در یک شنبه 14 خرداد 1391برچسب:,ساعت 1:21 توسط دیوونه| |

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

 

در بهاری روشن از امواج نور

 

در زمستانی غبار آلود و دور

 

یا خزانی خالی از فریاد و شور

 

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

 

روزی از این تلخ و شیرین روزها

 

روز پوچی همچو روزان دگر

 

 

سایه ای ز امروز ها دیروزها

دیدگانم همچو دالانهای تار

 

گونه هایم همچو مرمرهای سرد

 

ناگهان خوابی مرا خواهد ربود

 

من تهی خواهم شد از فریاد درد

 

می خزند آرام روی دفترم

 

دستهایم فارغ از افسون شعر

 

یاد می آرم كه در دستان من

 

روزگاری شعله میزد خون شعر

 

خاك میخواند مرا هر دم به خویش

 

می رسند از ره كه در خاكم نهند

 

آه شاید عاشقانم نیمه شب

 

گل به روی گور غمناكم نهند

 

بعد من ناگه به یكسو می روند

 

پرده های تیره دنیای من چشمهای ناشناسی می خزند

 

روی كاغذها و دفترهای من

 

در اتاق كوچكم پا می نهد

 

بعد من با یاد من بیگانه ای

 

در بر آینه می ماند به جای

 

تار مویی نقش دستی شانه ای

 

می رهم از خویش و میمانم ز خویش

 

هر چه بر جا مانده ویران می شود

 

روح من چون بادبان قایقی

 

در افقها دور و پنهان میشود

 

می شتابند از پی هم بی شكیب

 

روزها و هفته ها و ماهها

 

چشم تو در انتظار نامه ای

 

خیره میماند به چشم راهها

 

لیك دیگر پیكر سرد مرا

 

می فشارد خاك دامنگیر خاك

 

بی تو دور از ضربه های قلب تو

 

قلب من میپوسد آنجا زیر خاك

 

بعد ها نام مرا باران و باد

 

نرم میشویند از رخسار سنگ

 

گور من گمنام می ماند به راه

 

فارغ از افسانه های نام و ننگ...

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 11 خرداد 1391برچسب:,ساعت 21:13 توسط دیوونه| |

پروانه شدن تباهی ست...

در سرزمینی که

خورشید را

به قیمت شمعی نمی خرند...!

 

سعی کنید مشغول بازی زندگی شوید...

نه اینکه زندگی شما را به بازی بگیرد...

 

شخصی به خدا گفت : اگر سرنوشت مرا تو نوشتی،پس من چرا آرزو کنم..؟؟!!
خدا گفت : شاید نوشته باشم ،هر چه آرزو کند...

 

 

ساده لباس بپوش...ساده راه برو...

اما در برخورد با دیگران ساده نباش..!

زیرا سادگی ات رانشانه میگیرند..

برای درهم شکستن غرورت..!!

 

 

نوشته شده در سه شنبه 9 خرداد 1391برچسب:,ساعت 22:7 توسط دیوونه| |

 شروع به باریدن کردم

نه مثل ابر

نه مثل ستاره

نه مثل تو

نه حس ابرباران در من بود

نه حس ستاره باران

فقط به خاطر برگی که از درخت افتاد

و به باد گفت سلام

و عشق شروع شد

فقط به خاطر همین

نوشته شده در 9 خرداد 1391برچسب:,ساعت 21:55 توسط | |

 

غریبه ای یه وقت نیاد

صدای عشقمو نخواد

یا توی خلوت دلم

بدون دعوتی نیاد

دلم میخواد نبینمش

اون روزی که گریه میاد

آهسته آهسته میگم

کسی ازم بدش نیاد

از غم و غصه نمی گم

یه وقت صدایی در نیاد

گفته شده شادی کنم

از گریه ام هیچ نشه یاد

گفتن اگه زاری کنم

می برنم زودی زیاد

ای خدا زاری می کنم

تا خنده رو بدی بم یاد

گریه نباید بکنم

تا گریه هست خنده نیاد

بدون گریه نتونم

به این میگن یه اعتیاد

بدون گریه داغونم

با گریه هام نفس میاد

خدا دارم تموم میشم

انگار بردی منو ز یاد

منم دارم حروم می شم

خاطره هام رفته به باد

هیچکی بهم امون نداد

جواب عشقمو نداد

آدمک رفته به باد

ندای عشقشو سر داد

اون که همش گریه می کرد

گریه هاشم نموند به یاد

گریه شده بود خنده هاش

به خنده هاش گریه می داد

این آدم غمگین ما

جز گریه هیچ نداره یاد

تو این غمو غصه ی سرد

خنده برام شده یه درد

نمی تونم خنده کنم

بهم بگین آدم بد

اونا بهونه می کنن

گریه رو بم زهرمی کنن

چرااونا نمی دونن

اینجا فقط یه مهمونن

غریبه ای یه وقت نیاد

صدای عشقمو نخواد

یا توی خلوت دلم

بدون دعوتی نیاد

 

نوشته شده در 9 خرداد 1391برچسب:,ساعت 21:39 توسط | |

دختری پشت یک 1000تومانی نوشته بود:پدر معتادم برای همین پولی که پیش توست یک شب مرا به دست صاحب خانه مان سپرد!خدایا چقدر میگیری؟که بگذاری شب اول قبر،قبل از اینکه تو ازم سوال کنی،من ازت بپرسم؟!

                                                                 چرا...؟؟؟؟


شاید درد من

دلیل خنده کسی شود...

اما خنده من هرگز نباید

باعث درد کسی شود...


درد من تنهایی نیست،

بلکه مرگ ملتی است که گدایی را قناعت،
بی عرضگی را صبر

و با تبسمی بر لب این حماقت را حکمت خداوند می نامد...


خداوندا دستهایم خالی است

ودلم غرق در آرزوها...

یا به قدرت بیکرانت دستانم را توانا گردان

یا دلم را از آرزوهای دست نیافتنی خالی کن...

 

 

نوشته شده در دو شنبه 8 خرداد 1391برچسب:,ساعت 20:36 توسط دیوونه| |

عادت ما آدم هاست....!

سیگار هم ک کامش را داد

زیر پا له اش می کنیم...!!!

 

 

نوشته شده در شنبه 6 خرداد 1391برچسب:,ساعت 22:3 توسط دیوونه| |

!!

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 6 خرداد 1391برچسب:,ساعت 17:26 توسط دیوونه| |

دل من یک دوست می خواهد .نمی دانم خواسته زیادی است یا نه .

دل من یک دوست می خواهد تا با او درد دل کنم .

از خوبی ها و بدی های پیش آمده بگوییم . با هم بخندیم و با هم گریه کنیم .

غم من , غم او باشد و شادیم شادی او .

دنبال چرا و چگونگی مسائل نباشد . کم و کاستی های من را مثل یک آرشیو

در خود جمع نکند تا به وقت لزوم !! مثل پتک بر سرمان بکوبد .

دل ما یک دوست می خواهد تا سر به روی شونه اش بگذاریم و از این کار

حسی از آرامش به ما منتقل شود وگرنه که سر بر روی هر تخته سنگی می توان گذاشت .

دل ما یک دوست می خواهد تا زمزمه های ذهن مان را به او بگوییم ,

آنچه را که نمی توانیم به هرکه بگوییم و بیم این را نداشته باشیم

روزی مثل درسی که حفظ کرده آنها را در اختیار دیگران بگذارد .

دل ما یک دوست می خواهد تا اگر می گوییم چیزی بد است و نا به جاست

سعی نکند که حتماً آن را امتحان کند تا به نتیجه ما برسد , حرفمان را دربست قبول کند .

دل ما دوستی می خواهد که اگر ناخودآگاه یادمان رفت "صبح" را به او "به خیر" بگوییم

خودش پیش دستی کند و ما را شرمنده .

دلمان دوستی می خواهد که با دیدنش گل لبخند از لبانمان بشکفد و دلمان را جلا دهد .

دل ما دوستی می خواهد که برای با او بودن بهانه لازم نباشد .بی بهانه بشود با او بود

دل ما دوستی می خواهد که اگر دلتنگش شدیم خودش زودتر از ما به ما زنگ بزند .

دل ما دوستی می خواهد که غذا بی ما از گلویش پایین نرود .

دل ما دوستی می خواهد که مرامش مارا بکشد .

دلمان دوستی می خواهد که به این زودی ها از ما سیر نشود و

بهانه های واهی برای پیچاندمان در آستین نداشته باشد .

دوستی می خواهیم که با او دوسوی ریل قطار رابگیریم و برویم ,

حرف بزنیم ندانیم که چقدر رفته ایم و کجا هستیم .

دل ما دوستی می خواهد که حرمت نان و نمک را بداند . نمک را با نمکدان قورت ندهد

و تازه وجود نمکدان را هم کتمان نکند.

شاید که این چیزها کوچک به نظر بیاید ولی مفهوم والایی دارد .

چه کنیم , شاید دل ما زیاده خواه است .

یا اینکه زمانه را بد آمده ایم . شاید باید سالها به عقب بازگشت تا رفیق شفیق بیابیم...

 

خدایـــــــــــــــــــــــــــــــا کمی خدا به من قرض میدهی......؟؟؟

 

 

دیشب تو statusesh نوشته بود "غمگین چو پاییزم از من بگذر،شعری غم انگیزم از من بگذر.. بگذار ای بی خبر بسوزم،چون شمعی تا سحر بسوزم"

منم نوشته بودم"هرکس از این دنیا چیزی برداشت...من از این دنیا دست برداشتم"

دوباره نوشت"دریا نرفته چه می فهمد معنی طوفان را!"

جفتمون on بودیم ولی pm ندادیم...

صبح بیدار شدم دیدم از هر دوتا add listam آی دیشو حذف کرده!! یه بار دیگه این کارو کرده بود ولی وقتی ازش پرسیدم گفت خود به خود چنتا آدی از add list خودشم حذف شدن... منم خودمو زدم به نفهمی و خنگ بازی و دیگه بهش نگفتم که خودم تمام ترفندهای یاهو رو از برم..!

بهش بعد مدت ها اس دادم و گفتم آن شو کارت دارم... اونم گفت آخرشب...

 میخوام امشب بهش بگم که ازش پرم و میخوام بگم ک من فقط براش حکم یه موش آزمایشگاهیرو داشتم یبار بهش گفتم این حرفو ولی خیلی بهش برخورد و از حرفم پشیمون شدم... ولی امشب میخوام حرف بزنم ولی از احساسم نه از گله هایی که دارم و ازش نکردم،فقط ازش یه خواسته داشتم و اونم این بود ک با آیدیا کاری نداشته باشیم ولی همونم عمل نکرد!

من دیگه اصلا بهش پی ام ندادم ولی نمیدونم چرا اینکارو کرده و میخواد عذابم بده چون من بهش گفته بودم ک وقتی بیام و آدیتو نبینم دلم بدجور میگیره ولی اون بی اعتنا کار خودشو کرد!!

خدایا خودت میدونی..........

 

 

نوشته شده در جمعه 5 خرداد 1391برچسب:,ساعت 21:46 توسط دیوونه| |

دیگر به خوابم نیا...

خوابم را رنگی میکنی

و روزم را سیاه..!!!


آی آدمک.........

مراقب حرفهایت،

احساساتت و واکنشهایت باش!!

آخر آدمها خوب بلدند

یه روزی،یه جایی،یه جوری...

به رخت بکشند تمامت را..!!!


احساسم را نمیفروشم

حتی به بالاترین بها،

ولی...

آنگونه که بخواهم

خرج میکنم...

برای آنهایی که لایق آن هستند..!!!

 

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 4 خرداد 1391برچسب:,ساعت 1:23 توسط دیوونه| |

امروزم روز عجیبی بود!! تو یکی از کلاسای خالی دانشگاه با دوستم نشسته بودم ک یکی از دوستام بهم زنگید و گفت امیر پشت دانشگاه نشسته و منم ک چندین روز بود ندیده بودمش و دلم داشت میترکید،جالب اینجا بود ک وقتی از پنجره همون کلاس به بیرون نگاه کردم از پشت دیدمش که کنار دوستش نشسته ولی اصلا نمیتونستم صورتشو ببینم فقط از فاصله دور و از پشت حدود 50 دقیقه به طرفش خیره شده بودم... تو دلم غوغایی بود و میلرزیدم... هرچقد دوستم بهم میگفت روانی بیا بریم آلاچیق پشت یچیزی بخریم و همونطرف بشینیم ولی نمیدونم چرا نمیتونستم برم...

بعد چن ساعت ک رفتیم تو حیاط دیدمش ک تنهاست و داره با گوشیش میحرفه و یهو کولشو پرت کرد تو باغچه و محکم به یجایی لگد زد!!!! واااااااااااای من دیگه هیچی نمیفهمیدم و دلم میخواست همون لحظه باهاش بحرفم و آرومش کنم و ولی ............. دوباره دیدمش ک داشت از دانشگاه بیرون میرفت و محکم به صندوق صدقات مشت زد.....!!!!!!!
اصلا باورم نمیشد این همون آدم صبور و توداری باشه ک تو هرشرایطی وقتی تو دانشگاه و پیش دوستاش بود میخندید و چیزی به روش نمیاورد!!!!

همینش باعث شد ک بیشتر از همیشه نگرانش بشم و دلم میخواست باهاش بحرفم.....

الان بیشتر از یه ساعته ک جفتمون on هستیم ولی من از ترس اینکه ازم بخواد همو del کنیم نمیتونم بهش pm بدم...

خدایا من میدونم الان باید آرومش کنم ولی میترسم از واکنش تندش و حرفایی ک آتیشم میزنن

خدایا خودت آرامشو به زندگیه عزیزم برگردون من تنها کاری ک میتونم براش بکنم دعا به درگاه خودته پس اجابت کن خواهشا چون دارم آب شدنشو میبینم و کاری ازم ساخته نیست

نوشته شده در چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:,ساعت 21:44 توسط دیوونه| |

با کســــــی رابطـــــــه ی احساسی برقـــــرار کن که
نـه تنهــــــــا افتخــــــــــار میـکـــــنه کـه تــــــو رو داره
بلکـــــــه حاضـــــــره هــــــــر ریسکــــــــی رو بکنه
که فقــــــــــــــط کـــــــــــــــــنار تـو باشه
...

 

اگر قصد ماندگاری ندارید ،
یادگاری هم نگذارید !
لطفاً
...

 

به سلامتي اوني كه تنهاست...
نه اينكه نتونسته با كسي باشه
نه....
بلكه نخواسته با هركسي باشه!!

 

دوست دارم دستم به اوني كه دوستش دارم برسه و بگيرمش كلي كتكش بزنم و يهو وسط كتك ، بزنم زير گريه و بگم :
" آخه ديوونه ! دلم واست تنگ ميشه ، اينقدر از من دور نباش خب "

 

كاش آدما جسارت داشتن،
گوشی رو بر میداشتن و
بهش زنگ میزدن و می گفتن:
ببین ،
دلم واست تنگ شده ،
واسه هیچ چیزِ دیگه ای هم زنگ نزدم...

 

 

بعضی دردها.. درد تنها بودن نیست.. تاوان با یکی بودن است...!

 

 

 

نوشته شده در دو شنبه 1 خرداد 1391برچسب:,ساعت 16:49 توسط دیوونه| |


Power By: LoxBlog.Com