غمگین چو پاییزم...

با من تو بودی از نگاهم تا خداحافظ

حالا چه شد رفتی فقط تنها خداحافظ

من با سلوک عشق تو با زندگی بودم

اما تو کردی زندگی ها با خداحافظ

داری کنارم می زنی بی هیچ و بی معنی

شرمنده از من می شود حتی خداحافظ

سر می کنی زیر تمام آرزوهایم

با اشک می گویی تو خوب اما خداحافظ

دارم مسیر اشک ها را می نویسم من

ای ابرها، باران، خدا، دریا خداحافظ

می پوسم اینجا پشت این لاک خودم بودن

با من بمان خوبم، گلم آیا خداحافظ

من مست و شبگردم شبیه قبلترهایم

از من نترس اینجا، نگو بی جا خداحافظ

انگار می بینی نگاهم از تو دلگیر است

بازم هوایی می شوی بی ما خداحافظ

آخر نفهمیدم که دستت با چه کس خو کرد

دل با چه خوش با آن سلامت، یا خداحافظ

نوشته شده در 26 تير 1392برچسب:از,سلام,تا,خداحافظ,ساعت 11:53 توسط | |

اینجا هر خط مستقیمی می داند ساده به کجا می رسد

شاید هوای ناکجاآباد زوو کرده است قلبم

که شبگرد و نفس به نفس مستقیم می رود

حالا با چشم های خودم دارم می بینم

خط های کج قلبم دارند مستقیم می روند

مستقیم...ناکجاآباد

شب است و باید شبگرد شد...

و قلبم که دارد با زوووووووووووووووووووووووووووووووووووو...

نفس می کشد...

شاید هنوز ساده ام

و اتفاق که نفس های مرا به شماره گرفته است...

چه سخت است تمرین روزهای نفسگیر زندگی...

من این امتحان را دوست ندارم

م ن ...ن ف س... ز و و و و و و و و و و و و و و و و ..................

نوشته شده در 23 تير 1392برچسب:تازه,می فهمم,زوو,تمرین,روزهای,نفسگیر,زندگی,بود,ساعت 12:9 توسط | |

سحرا ک پامیشم یاد ماه رمضون 2 سال پیش میفتم...............

لعنت ب این روزگار...........

 

نوشته شده در شنبه 22 تير 1392برچسب:,ساعت 20:12 توسط دیوونه| |

 

مست مرگم خدا تلافی کن،اتفاقا تو می شوی خوابم

در هوای سکوت دلمرده،از غم دوریت نمی خوابم

فکر اینکه کنارمی هرروز،فکر اینکه به یادمی هر بار

هی نگاهم به در که می آیی،باز دلشوره باز بی تابم

دلخورم از خدا نمی دانم،بعد عمری مرا نمی فهمد

مثل دیوار روبه رویم که،بشکند هی دوباره در قابم

فصل آخر غرور بیجابود،انتهایش همین که می میرم

حس سودای مرگ در پیش،جام و جرعه که می کند نابم

می پرد چشم و میزند رعدی،باد می آید و کمی باران

در هوای سکوت دلمرده،از غم دوریت نمی خوابم

مست مرگم خدا تلافی کن،اتفاقا تو می شوی خوابم

در هوای سکوت دلمرده،از غم دوریت نمی خوابم

فکر اینکه کنارمی هرروز،فکر اینکه به یادمی هر بار

هی نگاهم به در که می آیی،باز دلشوره باز بی تابم

دلخورم از خدا نمی دانم،بعد عمری مرا نمی فهمد

مثل دیوار روبه رویم که،بشکند هی دوباره در قابم

فصل آخر غرور بیجابود،انتهایش همین که می میرم

حس سودای مرگ در پیش،جام و جرعه که می کند نابم

می پرد چشم و میزند رعدی،باد می آید و کمی باران

در هوای سکوت دلمرده،از غم دوریت نمی خوابم

نوشته شده در 18 تير 1392برچسب:اتفاق,مرگ,سودایی,ساعت 12:34 توسط | |


Power By: LoxBlog.Com