غمگین چو پاییزم...

نمیدونم چی بگم.....

امروز بعد چندین ماه نفسمو دیدم... خیلی دلم براش تنگیده بود خیـــــــــــلییییییییی....... ازش خواسته بودم بهم فیلم بده اونم برام اورده بود.... چقد دلم میخواست مقل اون روزا با هم میرفتیم و میچرخیدیم ولی حیف ک هیچی مث سابق نیست.... خیلی دلم میخواست حداقل بهش میگفتم ک دلم واقعا برات تنگ میشه ولی جلو خودمو گرفتم،چون هروقت رفتم سمتش و حرفی زدم به بدترین شکل باهام رفتار کرده........ آه.....................................................................

خدایا شکرت هوامو داشته باش...

نوشته شده در سه شنبه 21 مرداد 1393برچسب:,ساعت 1:11 توسط دیوونه| |

هر روز برات رویایی باشد دردست نه دوردست ،عشقی باشد دردل نه درسر و دلیلی باشد برای زندگی نه روزمرگی . . .

تولدت مبارک

نوشته شده در شنبه 10 اسفند 1392برچسب:,ساعت 1:46 توسط دیوونه| |

امروز هوا دوباره
حس قشنگی داره
نم نم عشق و مستی
از آسمون میباره
تولدت مبارک
ای گل گلدون من
هزار سال زنده باشی
بسته به تو جون من.......

نوشته شده در شنبه 10 اسفند 1392برچسب:,ساعت 1:0 توسط دیوونه| |

امروز روز توست و من

  تمام دلتنگیهایم را

به جای تو

 در آغوش می کشم

چقدر جایت میان بازوانم خالیست

تولدت مبارک

نوشته شده در شنبه 9 اسفند 1392برچسب:,ساعت 23:59 توسط دیوونه| |

 

میبینم ک با همه راحتی،از کامنتات تو فیسبوک خیلی راحت میشه فهمید بعضیا خبر حال و روز و شرایطتتو دارن و خیلی راااحت درد دل میکنی با بقیه....... من و باش ک چی فک میکردم !!!

به هرحال تازه میاد ب بازار کهنه میشه دل آزار،طوری ک دیگه نه جواب اس میدی نه پی ام! اوکی آقاامیر من ک حرفی نمیزنم و گله ای نمیکنم،خیلی وقته همه چیزو تو خودم میریزم... وقتی یاد حرفا و قولات میفتم خندم میگیره و یه لبخند تلخ رو صورتم میشینه.... دلم میخواست باشی چون فقط تو میدونی حال و روزمو ولی خودتو برام گرفتی! باشه باشه.....

لعنت ب من ک الان دارم گریه میکنم.. لعنت به من ک اینقدر ضعیفم... لعنت ب من ک فقط کسیو میخوام ک کمر همت برای خرد کردنم بسته.... آخ خداااا خستم ... بریدم... کم بدبختی دارم؟ دیگه بسم نیست؟؟؟؟؟؟؟؟

 

گاهي اوقات...
حسرت تکرار يک لحظه ؛
ديوانه کننده ترين حس دنياست...

 

 

 

نوشته شده در جمعه 18 بهمن 1392برچسب:,ساعت 19:31 توسط دیوونه| |

خسته شده ام
از قوی بودن !
دلم شانه ای میخواهد برای گریه کردن ...

 

کاش می فهمیدی ...
وقتی می گویم تنهایم. . .
یعنی فقط تو را کم دارم...

 


 
به من قول بده
در تمامی سال هایی که باقی مانده
تا ابـــــــــــــد
مواظب خودت باشی
دیگر نیستم که یاد آوریت کنم .....

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 10 بهمن 1392برچسب:,ساعت 1:1 توسط دیوونه| |

سالروز دوستیمون .......................................................................................................................................................................

نوشته شده در چهار شنبه 30 آبان 1392برچسب:,ساعت 17:41 توسط دیوونه| |

امیر دست خودم نبود اون حرفا و طعنه ها.... پر بودم ازت باید یجوری نشون میدادم.... وقتی دوستت شرایطو طوری ب وجود میاورد ک من ناخواسته ب حرف میومدم... مثلا میگفت فردا جواباتو بهم نشون بده و میگفتی باشه و منم میگفتم رو قولش حساب نکن... میگفت شماره دختر رو صندلی نوشته و منم میگفتم الان شماررو نگاه کنی میتونی بگی برا کدوم دخترست... کلا دیگه از هر فرصتی استفاده میکردم تا یکم خالی شم... 

دو روز پیش دلم میخواست تا صبح دوتایی تو کلاس بمونیم،خیلی حرفا داشتم باهات فقط کافی بود یکم تلنگر میزدی بهم....

خیلی وقته اینجا چیزی ننوشتم چون اونقد زیاده ک نمیتونم و نمیدونم کدومو بنویسم... چنبار اومدم سمتت تو این مدت و یچیزایی گفتم ک کاملا نشون میداد خسته شدم و میخوام باشی پیشم تا همیشه... ولی تو هیچی نگفتی و این یعنی نمیخوای... خب منم دیگه کشیدم عقب.... اون روز گفتی ک برنامه کوه دارین و منم بیام ک یاد قله رودخان رفتنت افتادم ودلم میخواست شاه رگتو بزنم..... بارها تو این مدت دیدم ک چقد با دخترا حرف میزنی و میخندی و من واقعا بهم میریختم..دیروز وقتی دختره اونطوری با اطمینان گفت من الان زنگ بزنم میاد و آمارتم داشت واقعا دلخور شده بودم....

آره امروز گفتم ک رو قولت حساب نکنه چون یکی از قولایی ک بهم داده بودی این بود ک نزاری هیچوقت دلتنگت بشم..قول داده بودی نزاری هیچوقت آب تو دلم تکون بخوره.. ازم قول گرفته بودی ک اگه افتادن برگ از درخت ناراحتم کرد بهت بگم.........

من هیچ چیزیو فراموش نکردم... فقط دیگه وانمود میکنم ک مهم نیست....... .............................

نوشته شده در چهار شنبه 9 بهمن 1392برچسب:,ساعت 16:59 توسط دیوونه| |

"تـو" که نباشـی ، هر شـب من ، شبی ست بلند تر از یـلـــــــدا.....

نوشته شده در شنبه 30 آذر 1392برچسب:,ساعت 15:49 توسط دیوونه| |

آدم‌ها گاهی می‌بازند

زندگیشان را

ادم مورد علاقه‌شان را

رویاهایشان را

گاهی حتی خودشان را...

 

از شیخ بهایی پرسیدند: سخت میگذرد،چه باید کرد؟

گفت: خودت که میگویی سخت میگذرد، سخت که نمی ماند!

پس خدارو شکر که می گذرد و نمی ماند ... !

 

سخت ترین قسمت وداع لحظه ی خداحافظیش نیست...

اونجاس که یه روز صبح وقتی از خواب بلند میشی

و یادش چنگ میزنه به گلوت و بغض میشه صبحونه ی اون روزت....

 

امیر کلی حرف دیشب داشتم برا زدن ولی حرفامو خوردم........ اگه بتونم  برات مینویسم همینجا... من سه ماه میشه ک یکی مث کنه چسبیده بهم و منم دیگه شل گرفتم بخاطر دلایلی ک دارم.. هیچ علاقه ای ب هیچ پسری نمیتونم داشته باشم چون با اینکه نیستی باهام ولی همش فک میکنم با این کار ب تو خیانت میکنم... تو اولین و آخرین عشق منی و همیشه هم جاودانه خواهی ماند......

 

 

از شیخ بهایی پرسیدند: سخت میگذرد،چه باید کرد؟
گفت: خودت که میگویی سخت میگذرد، سخت که نمی ماند!
پس خدارو شکر که می گذرد و نمی ماند ... !

نوشته شده در یک شنبه 10 آذر 1392برچسب:,ساعت 21:35 توسط دیوونه| |

 

نمـــــیـدانــــی،

چه دردی دارد !

وقـــتـی ..

حــــالـم ..

در واژه هــا هــم نــمی گنــــجــد …!

 

همه ی حواسم را جمع میکنم تا خیالت را کم کنم اما تمام یادت در”من” ضرب میشود و “من” تقسیم میشوم در “تو” …

می بینی ؟ عجب دنیای بی حساب و کتابی ست ؟

 

دلم خیلی بیشتر از حجمش پُر است …

پر از جای خالی تو !

 

 

گـــ ــاهــــی

 

دلم بــرای زمـــ ـانی

 

کــه نمیشناختمت تنـــگ می شود...

 

 

 

نوشته شده در یک شنبه 10 شهريور 1392برچسب:,ساعت 14:46 توسط دیوونه| |

پریروز از دور دیدمش :| امروز تو دانشگاه وقتی در آسانسور باز شد یهو امیرو روبروی خودم دیدم ک منتظر آسانسور بود، قلبم یهو ریخت بزور تونستم آروم سلام بگم،همون لحظه هم رد شدم،بعدظهر ک خوابیدم یکسره خوابشو دیدم، کاملا حس میکردمش،انگار واقعی بود،روبروی دانشگاه و منتظر تاکسی بودیم،یهو اونطرف خیابون تصادف شد،خلاصه سوار تاکسی شدیم و برا اولین بار دستمو گرفت و از نبودناش میگفت و از شرایطی که داشت،یهو خواهر زادم از خواب پروندم،با کلافگی بیدار شدم،برا اولین بار بود ک خوابمو با تمام وجودم حس میکردم و اصلا شبیه خواب نبود،الانم گرمی دستشو و صدای نفسشو میتونم حس کنم،دستام تو دستای تپلش گم شده بود. خیلی حالم بده،بدجــــــــــــــور دلم براش تنگ شده :(

خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــداااااااااااااااااا.................................

نوشته شده در دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:,ساعت 22:47 توسط دیوونه| |

سحرا ک پامیشم یاد ماه رمضون 2 سال پیش میفتم...............

لعنت ب این روزگار...........

 

نوشته شده در شنبه 22 تير 1392برچسب:,ساعت 20:12 توسط دیوونه| |

زخمها خوب میشن اما خوب شدن با مثل روز اول شدن فرق داره ...!
 
 
 

 

گاه دلتنگ می شوم

دلتنگتر از همه دلتنگی ها

گوشه ای می نشینم

و می شمارم

صدای شکستن ها را

نمی دانم من کدام امید را نا امید کرده ام

و کدام خواهش را نشنیدم

و به کدام دلتنگی خندیدم

که این چنین دلتنگم...


 
 
 
 
ماندن به پای کسی که دوستش داری..
قشـــــنگ ترین اسارت زندگی است!!!
 

 

نوشته شده در شنبه 28 بهمن 1391برچسب:,ساعت 1:26 توسط دیوونه| |

نمیدونم از کدوم دلخوریم بنویسم... فقط میتونم بگم ک خیلی نــــــامردی،فردا سالروز دوستیمونه ولی تو کجایی؟ خودتو با همه مشغول کردی و حتی منو نمیبینی!! میخوام بهت بگم نامرد تا یکم خالی شم... خیلی دلخورم ازت خیـــــــلی زیاد... دلم میخواد بیام تو بغلت و محکم بزنمت تا خسته شم بعدشم های های گریه کنم تا سبک شم... الان تو دانشگاه دیدمت و بازم تنم لرزید... دیشب تو هییت عزاداری فقط از حضرت زینب خواستم ک نسبت بهت بی تفاوت بشم... ولی الان بازم دیدمت و وجودم لرزید... فقط میتونم بگم ک این ی محبت خالصه ک نمیشه کاریش کرد... هرکاری ک تونست کردم ک فراموشت کنم ولی روز ب روز بدتر میشم :(( از هرطرف برای ازدواج ب همه جز مامان و بابام میرن رو اعصابم و واقعا دیگه خستم کردن،یکی از دوستام میگه اگه ازدواج کنی وقت فک کردن به امیرو نداری ولی من حتی نمیتونم فکرشو بکنم ک کسی جز تو کنارم باشه... خیلی خستم و اصلا نمیدونم واقعا باید چیکار کنم! تک تک سلول های بدنم تو رو ازم میخوان و میترسم ازدواج کنم و همچنان تو فکرم باشی ک بدون شک همیشه خواهی بود و واسه همینم از همه چیز آیندم میترسم... 

یا حضرت زینب خودت یکاری بکن ... بخدا دیگه کم آوردم ...

 

نوشته شده در دو شنبه 29 آبان 1391برچسب:,ساعت 13:12 توسط دیوونه| |

مــــَـــن رفـتـــــــــنـی نـبـودم ! ..


تــــــــ ـــــو بـنـد کـفـش هـــــآیـم رآ


مُـحــــــــــکـم کـردی !

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 5 مهر 1391برچسب:,ساعت 12:9 توسط دیوونه| |

بعضی وقت ها
از شدت دلتنگی

گریه که هیچ ....!

دوست داری ....

های های بمیری...!


گاهــــــي مجبـــور ي براي راحــــت کــــردن خيــــال ديگـــــران

خـــود را خوشحـــــــال نشان بــــدي

ولـــــي چه حيــــف که درونـــــت غوغـــــــاست
...


بــــــــــــــــــعضی ها را در جوب بایــد شــست

تــا لــجن ها هَمه خوشحــال شــوند کــه

کــَـثیف تـــر اَز خوُدشــان هَم هــَست


آنقــــدر فريـــاد هايــــم را سکــــوت کرده ام


که اگـــــر به چشمـــانم بنگری،


کـــــر ميشوی ...!!

 

نوشته شده در شنبه 1 مهر 1391برچسب:,ساعت 21:38 توسط دیوونه| |

يه وقــــتایی که دلت گـرفته ؛
بغض داری ،
آروم نـیستی !
دلت بـــراش تـنگ شده ....
حـوصله ی هـیـچـکسو نـداری !
به یــاد لحظه ای بیفت کـه...


اون هــمه ی بی قـراری هــای تـو رو دیـــد؛
امــا ....
چـشمـاشـو بست و رفــت ... !!!
 
 
 
ای کـــــــــاش ...
کسانـی که دلتنگشـان میشویــم ...
لـیـاقـت ایـــن دلتــــنــگی را داشتــــه باشنـــــد !
 
 
بی احساس ترین های امروز،احساسی ترین آدم های دیروزند..!!
 
 

نوشته شده در یک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:,ساعت 1:5 توسط دیوونه| |

 

از همه دوستام جداٌ عذرخواهی میکنم،ی مدت اصلا نمیتونم سر بزنم بهتون،ممنون ک فراموشم نکردید

 

 

 

یه مدتی ننوشتم چون کلا در گیر بودم و وقتی هم ک مینوشتم دلم بیشتر براش تنگ میشد و دلم میخواست کنارم باشه و این حرفارو بهش بگم... این مدت متوجه ی سری چیزا شدم ک دیگه به امیر اطمینان کامل ندارم و مث سابق برام نیس... شاید از نظر خیلیا من اصلا روشن فکر نیستم و زیادی حساسم ولی من همینم و اصلنم دلم نمیخواد نسبت ب کسی ک دوسش دارم بی تفاوت باشم و ارتباطش با بقیه و خودمونی حرفیدنش با بقیه دخترا و ..... برام یه امر عادی باشه........ در واقع اگه روشنفکر بودن به سیبزمینی بودنه من ترجیح میدم از دنیا عقب بمونم... خیلی پرم از دس امیر... حتی دیگه دس و دلم نمیگیره بنویسم امیرمن یا تپلی من.... دلیلشم بخاطر ی سری چیزاییه ک ازش انتظار نداشتم ولی دیدم... من امیرو بخاطر پاک بودنش میخواستم ولی انگار داره بهم ثابت میکنه فرقی با بقیه نداره... و این برام مث کابوس میمونه و کلا دارم احساسمو از دست میدم و دچار مرگ روحم میشم چون امیرو قسمتی از وجودم میدونم....... خیلی دلم میخواد همینجا براش بنویسم حس و حالمو ولی چون حالم بدتر میشه ترجیح میدم ننویسم.....

لطفا برام دعا کنید،اوضاع جالبی ندارم....

خدایـــــــــا.................................

 

 

نوشته شده در یک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:,ساعت 1:56 توسط دیوونه| |

تل ـخ ميگُــذرב ! ايـטּ روزـهــآ رآ ميگـــويَــم ... كـﮧ قَـرآر اَستـــ اَز تُـــو ... كـﮧ آرآم ِ جـآלּ ِ لَـפـظـﮧ ـهـآيـَم بـوבي بَـرآﮮ ِ בلَ ـم يكــ اِنـωــآטּ ِ مَعمـولـي بـωــآزم ..

برگرفته از میکروبلاگ شب به شب: http://night-to-night.ir/live/tab:/filter:all/pg:2
تل ـخ ميگُــذرב ! ايـטּ روزـهــآ رآ ميگـــويَــم ... كـﮧ قَـرآر اَستـــ اَز تُـــو ... كـﮧ آرآم ِ جـآלּ ِ لَـפـظـﮧ ـهـآيـَم بـوבي بَـرآﮮ ِ בلَ ـم يكــ اِنـωــآטּ ِ مَعمـولـي بـωــآزم ..

برگرفته از میکروبلاگ شب به شب: http://night-to-night.ir/live/tab:/filter:all/pg:2
تل ـخ ميگُــذرב ! ايـטּ روزـهــآ رآ ميگـــويَــم ... كـﮧ قَـرآر اَستـــ اَز تُـــو ... كـﮧ آرآم ِ جـآלּ ِ لَـפـظـﮧ ـهـآيـَم بـوבي بَـرآﮮ ِ בلَ ـم يكــ اِنـωــآטּ ِ مَعمـولـي بـωــآزم ..

برگرفته از میکروبلاگ شب به شب: http://night-to-night.ir/live/tab:/filter:all/pg:2

دیدنــ عکستـــ تمامــ سَهمــ منــ استـــ از " تــو "

آنــ را هـَـمــ جیــره بَندی کرده امــ

تا مـَـبادا توقـُعَشــ زیاد شــود!! ...

دِلــ استــ دیگــر . . .

مُــمکِنــ استــ فــردا را از مَنــ بخــواهد!!!


اوج دلتنگی وقتیه که : نه میتونی صداشو بشنوی ؛ نه میتونی ببینش .... فقط باید به عکسی که تو پروفایلش گذاشته نگاه کنی ... !!!

برگرفته از میکروبلاگ شب به شب: http://night-to-night.ir/live/tab:/filter:all/pg:4
اوج دلتنگی وقتیه که : نه میتونی صداشو بشنوی ؛ نه میتونی ببینش .... فقط باید به عکسی که تو پروفایلش گذاشته نگاه کنی ... !!!

برگرفته از میکروبلاگ شب به شب: http://night-to-night.ir/live/tab:/filter:all/pg:4
اوج دلتنگی وقتیه که نه میتونی صداشو بشنوی… نه میتونی ببینش…

فقط باید به عکسی که تو پروفایلش گذاشته نگاه کنی. .


تل ـخ ميگُــذرב !

ايـטּ روزـهــآ رآ ميگـــويَــم ...

كـﮧ قَـرآر اَستـــ اَز تُـــو ...

كـﮧ آرآم ِ جـآלּ ِ لَـפـظـﮧ ـهـآيـَم بـوבي

بَـرآﮮ ِ בلَ ـم يكــ اِنـωــآטּ ِ مَعمـولـي بـωــآزم ..

 

 

نوشته شده در جمعه 20 مرداد 1391برچسب:,ساعت 16:35 توسط دیوونه| |

بعضی وقت ها یکی طوری می سوزونتت
که هزار نفر نمیتونن خاموشت کنن ،
بعضی وقت ها یکی طوری خاموشت میکنه
که هزار نفر نمیتونن روشنت کنن .
زمانه ایست که خیلی چیزها آنطوری که بود یا باید باشد نیست ...!!


خدایا !
آخرش نفهمیدم اینجایی که هستم تقدیر من است یا تقصیر من !!


تو هوس كه نه ...نفس بودي،

آنقدر دير مي كني و نمي ايي

كه روزي هزار بار

خفه مي شوم و مي ميرم...


"ســـــــــرد است و من تنهـــــــــایم"
چه جمــــــله ای...
پــُر از کـلیـشه...
پــُر از تـهـوع.....
جایِ گرمی نشسته ای و می خوانی :
"ســـــرد اسـت"
یـــخ نمی کنی...
حس نمی کنی....
که من برای نوشتنِ همین دو کلمه ؛
چه سرمـــایی را گذراندم....


نوشته شده در شنبه 7 مرداد 1391برچسب:,ساعت 22:12 توسط دیوونه| |

وای اگه بدونی باهام چیکار کردی.. تو ک میدونستی چقدر حسود بودم و هیچوقت دلم نمیخواست دختری تو رو به اسم کوچیک صدا کنه و کاملا باهات راحت باشه و بعکس... تو الان نه تنها اسمشونو میگی بلکه یه عزیز هم بهشون اضافه میکنی..!!!

خدایــــا حالمو خودت شاهدی و خودت میدونی دارم آتیش میگیرم...میبینی ک این شبا تا سحر بیدارم و ازت کمک میخوام تا یا نسبت بهش بی تفاوت بشم و یا اینکه خودش بخواد مال من بشه......خداجونم اصلا منو میبینی؟ تاوان کدوم گناهمو دارم پس میدم؟ چرا روز ب روز بدتر میشم؟ خدایــــــــــــــا دستمو بگیر... خسته شدم ..............

نوشته شده در شنبه 7 مرداد 1391برچسب:,ساعت 22:3 توسط دیوونه| |

 

امروز ساعت کلاسشو میدونستم و خودمم اون ساعت کلاس داشتم،دلم ک کلا همیشه براش میتنگه خواستم یکم زودتر برم و ی گوشه ای کمین بگیرم ک تا از حیاط و پلها میره بالا و حواسش ب من نیس ی دل سیر نگاش کنم... فکرشو بکنید ک تو آفتاب داشتم از تشنگی هلاک میشدم و حدود نیم ساعت از کلاس جفتمون گذشته بود و من ی گوشه حیاط بودم ک چن ثانیه ببینمش و اونم نیومده بود دیگه رفتم تو کلاسم و تا نشستم یهو متوجه شدم ک تپلیم دنبال کلاسش میگرده و کمتر از ی ثانیه دیدمش و .......
 

تا کلاسم تمومید رفتیم با بچها تو حیاط و بالاخره دوباره دیدمش و البته خودشم متوجه شد و یهو ب خودم اومدمو سرمو پایین انداختم..... وااییییییی شما ک نمیدونین چ حس عجیب و غریبی بهم دس میده با همون ی ثانیه دیدنش..... فقط و فقط خدا میدونه چی میگم.......
 

امیر چرا نمیفهمی دلم برات تنگ شده و دارم میمیرم دیوونه..... میخوام فقط مال خودم باشی حتی دلم نمیخواد نگاهت ب کسی جز من بیوفته و نمیخوام کسی اسمتو بیاره....... اگه مال من بودی وااای اصن نمیتونم بگم ک چی میشد..........
 

به هرحال سلامتی و خوشیت برام مهمتره پس باهرکسی ک واقعا دوسش داری باش و خوشبختیتو از ته دلم میخوام از خداجونم.... فقط ایمان دارم ک هیچوقت هیچ موجودی حتی یک دهم علاقه ای رو ک من بهت دارم و همیشه هم خواهم داشت نسبت بهت نداره....... من برات میمیرم و میتونستم ثابت کنم بهت ولی...........

نوشته شده در چهار شنبه 4 مرداد 1391برچسب:,ساعت 1:32 توسط دیوونه| |

امروز ی لحظه تو دانشگاه دیدمش..............................................

اونقد حالم بده ک نمیتونم بنویسم.........

برام دعا کنید کم آوردم................

وای خدای من چرا داری زجرم میدی؟ خودت میدونی چی میگم........ اوووووووووووووفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ نفسم بند اومده.....................................................................................................................

نوشته شده در سه شنبه 3 مرداد 1391برچسب:,ساعت 1:16 توسط دیوونه| |

 

 

گــاهیــــــ دِلَـمــ ميـــ خواهـد خُودمـــ را بَغـــــل کُنمـــــــــ !

ببرمـــ بِخوابانَمشــــ !

لحافـــــ را بِکشـَـمــ رويَشـــ !

دَستــــــ بِبرمـــ لاي موهايَـــشــــ و نوازششـــ کُنـمـــ !

حَتيــــ بَرايَـشـــ لالايــي بِخوانَــمــــ !

وَسَطــ گريه هايَشــــ بگويَــمـــ : غُصـــــه نَخـــور خودمـــ جـان !!

دُرستــــ ميـــــ شود!...دُرستــــ ميـــــ شود!...

اگر هـم نَـشُـــد به جَهَنـَــــــــمــــ !...

تـــَـمامــــ ميــــ شـود!...بالاخــره تَــمـــامـــ مي شود... !!

 

 

شــَب خــوابیـــدے تــو تــَخــتــت ...

هـــی قـــل میــخــورے ....

بــَعــد گــوشیــت ُ بــَر میـــدارے میــنویـــْســـے :

" خـــوابــَمــ نمیــبــَرهـ "

ســـَرد میـــشـــے ...

بــُغـــض مــیـشـے ...

خـــُـــرد میــــشـے ...

دَرد میــشـــے ...

وَقـــتــــے کـــــﮧ میـــبـــنـــے هــیــچــکــَس ُ نــَدارے ایـــن ُ بــَراش بــفــرســتے ... !

 

 

 

 

 

 

امروز صبح ک بیدار شدم یاد سحری پارسال افتادم ک اس دادم و زنگیدم تا بیدارت کنم... خونه خودتون بودی ولی مامانت اینا خونه نبودن و تو تنها بودی... یادته ی روز سحر غذات سوخت.... دلم برای همه اون روزا تنگیده... امروزم وقت افطار فقط واسه تو دعا کردم... کلا دیگه خودمو از یاد بردم... امیدوارم تو همین ماه ک هممون مهمون خداییم حاجت روا بشیم و تو هم مشکلات حل بشه...

راستی دلم برات خیلی تنگ شدهاا.... خیلی بد شدی و پولشم باید بدی...

خدایـــــــــــــــــــــــــــا مرسی ک ی دوباره دعوتم کردی.... حاجتامونو ب خودت میسپارم... میدونی چقد برام عزیزه پس نزار مث شمع آب بشه... خدایا میدونی ک خیلی دوسش دارم...

دلــهــ مـَـن از گـِـریـه پـَـرهــ ...

نوشته شده در یک شنبه 1 مرداد 1391برچسب:,ساعت 1:11 توسط دیوونه| |

Romantic New PixDooni.Com 004 عکس های جدید عاشقانه و رمانتیک

می گویند : شاد بنویس ...
نوشته هایت درد دارند!
و من یاد ِ مردی می افتم ،
که با کمانچه اش ،
گوشه ی خیابان شاد میزد...
اما با چشمهای ِ خیس ... !!

 

نگـــــــران نباش،
حــــال مـــن خـــــــوب اســت بــزرگ شـــده ام
دیگر آنقـــدر کــوچک نیستـم که در دلــــتنگی هـــایم گم شــــوم
آمـوختــه ام، که این فـــاصــله ی کوتـــاه، بین لبخند و اشک نامش ” زندگیست
آمــوختــه ام که دیگــر دلم برای ” نبــودنـت ” تنگ نشــــود
راســــــتی، بهتــــــــــر از قبل دروغ می گویــــم
حــــال مـــن خـــــــوب اســت ” … خــــــوبِ خــــوب

 

خیلی سخته دلت هوای یه نفر رو بکنه

ولی نتونی بگی

خیلی سخته دلت بخواد صداش رو بشنوی

ولی نتونی زنگ بزنی:(

 

این روز ها هـــــــمه از دود سیگارشان می گویند....!
و خاطراتی را کـــــه دود می کنند...
من چه کنم کـــــه با آتش زدن جنگل هم...
خاطراتم را نمی توانم دود کــــــنم !!! 
 
هـَنوز گآهے


مـَرا به جـآن ِ تـُ قـَسمـ مے دهـند ؛



نـگـآه کـن ؛


هَـمـــه مے دانـند کـِ برایمـ هَـمیشـگے تـریــنے...

 

Romantic New PixDooni.Com 010 عکس های جدید عاشقانه و رمانتیک

 

امیر دلم تنگته چرا نمیفهمی پسر.. آخه چقد تحمل کنم؟! چقد تو خودم بریزم و نخوام ب روی خودم بیارم؟! دیوونه تا حالا شده یه روز خودتو بزاری جای من؟! تا حالا شده حتی گریه هم آرومت نکنه و بیشتر نفستو بند بیاره؟!

 دیشب داشتیم با هم چت میکردیم منم مث همیشه هیچی به روی خودم نیاوردم تا نفهمه ک هنوز دیوونشم و براش میمیرم... ولی اگه موقع چتیدن چن لحظه بهش وب بدم خودش از بغض و گریهام متوجه میشد ک دیوونه تر از قبل شدم...

خدایا خودت گواه این حال و روزمی... خودت میدونی چقد دارم جون میکنم تا وانمود کنم همه چیز عادیه و حالم خوبه.... ولی خودت ک میدونی واقعا دیگه طاقتم داره تموم میشه... خدایا مث همیشه همه چیزو به دستای امن خودت میسپارم...... خدایـــــــــــــا تپلیمو از خودت میخوام...

 

نوشته شده در شنبه 11 تير 1391برچسب:,ساعت 14:6 توسط دیوونه| |


احساسم را به دار اویختم...

منطقم را به گلوله بستم...

لعنت به هر دو...

که عمری بازی ام دادند...

دگر بس است...

می خواهم کمی به چشمانم اعتماد کنم... 



ســخــت اســت دنــیـایـت یـکــ نفـر بـاشـد و تـو هـمان یـکـ نفـر را نـداشـته بـاشــی… 



خدایا ، حکمت قدم هایی را که برایم بر میداری بر من آشکار کن

تا درهایی را که بسویم می گشایی ، ندانسته نبندم

و درهایی که به رویم میبندی ، به اصرار نگشایم . . .

 


خـسـتـه تـر از آنـم کـه لـیـوانـی چـای آرامـَم کـنـد آغـوش ِ گـرم ِ تـو را مـی خـواهـم

در جـنـگـلـی نـاشـنـاس وقـتـی کـه آسـمـان از لا بـه لای شـاخـه هـا سـرک مـی

کـشـد . . .

 

ما چون دو دریچه روبروی هم / آگاه ز هر بگو مگوی هم

هر روز سلام و پرسش و خنده / هر روز قراره روز آینده

اکنون دل من شکسته و خسته ست / زیرا یکی از دریچه ها بسته ست . . .

 

 

دیشب تا نزدیک 4 با هم چتیدیم... الهی من بمیرم براش چون تو شرایط خیلی بدیه و من کاری از دستم بر نمیاد جز اینکه روز و شب براش دعا و نذر کنم... خیلی نگرانشم.. دیشب بهم گفت ک نگران داداششه...

خدایا تپلیم داره درد میکشه و منم ک میبینی دارم دق میکنم... خدایا مشکلاشو حل کن اگرم دوسم نداری و بهم گوش نمیدی پس حداقل درداشو بین من و اون تقسیم کن چون داره از پا در میاد خداجونم:(

نوشته شده در سه شنبه 6 تير 1391برچسب:,ساعت 12:4 توسط دیوونه| |

خیانت تنها این نیست که شب را با دیگری بگذرانی

 خیانت می تواند دروغ دوست داشتن باشد ..

خیانت تنها این نیست که دستت را در خفا در دست دیگری بگذاری

خیانت می تواند جاری کردن اشک بر دیدگان معصومی باشد ..!

 

گاهــے دلمــ میخواهـد,

وقتــے بغض میکنــم,

خــدا از آسمان به زمیـטּ بیاید,

اشکـــــ هایم را پاکــــ کند,

دستم را بگیرد و

بگوید: اینجا آدما اذیتت میکــنن؟!!!

بــیـــا بــــــریــــــــم!!


وقتــــی مــی گویـــمـــ : برایـــمــ دعــا کــــن

یـــعنـــی کـــمـــ آورده امـــ . . .

یــعنــــی دیــگـــر کـــاری از دستـــ خـــودمـــ بــرای خـــودمـــ بـــر نــمــی آیــــد... !


از خـــدا که پنهان نیست ..

اما از خـــودت پنهان می کنم

 که چقـــــــدر برایت دلـــتــنـگــم......


نوشته شده در یک شنبه 4 تير 1391برچسب:,ساعت 14:30 توسط دیوونه| |

تو اين روزاي تكراري هنوزم

تو تنها فرصت ديوونگيمي

خيالت از سرم بيرون نميره

چه باشي..

چه نباشي..

زنـدگــــــيــمـــــی... !!


روزهای تنهایی

سخت نیست

ســـرده …


نه عاشق بودم و نه آلوده به افکار پلید


من به دنبال نگاهی بودم که مرا


از پس دیوانگی ام می فهمید !


و خدا می داند ...


سادگی از ته دلبستگی ام پیدا بود ...


♥♥قلبمــ ـ ـ ـ ـ که میگیرد لبخـ ـ ـ ـند میزنمـ
این یادگــاری تـــ♥ــوستــــ♥♥


همبستر که بسیار... !!

اما به من بگو که آیا در این دنیا

همنفسی هست هنوز... ؟!!

 

 

نوشته شده در شنبه 3 تير 1391برچسب:,ساعت 8:40 توسط دیوونه| |

 

عیب کار اینجاست که من ،

 

 

 

'' آنچه هستم '' را با '' آنچه باید باشم " اشتباه می کنم ،

 

 

 

وخیال می کنم آنچه که باید باشم هستم ...

 

 

 

در حالیکه آن هستم که نباید باشم ...

 

 

 

 

 

دوست داشتن

گاهی سخت می شود...

دوستش داری و نمی داند

دوستش داری و نمی خواهد

دوستش داری و نمی آید ...

دوستش داری و سهم تو از بودنش

فقط تصویری است رویایی در سرزمین خیالت

دوستش داری و سهم تو...

از این همه، تنهایی است ....

 

   

 

اینا که تو خیابون راه میرن و یهو با خودشون میخندن....
آدمایی ان که با خاطره هاشون زنده ان
دیوونه نیستن فقط یکم خسته ان...

 

 

کاش خودت هم مثل خاطراتت برای ماندن سرسخت بودی...

 

 

 

دیروز با هم امتحان داشتیم و اتفاقا توی ی کلاس افتاده بودیم ولی چون من دیر رسیدم بردنم ی کلاس دیگه... قبل امتحان تو حیاط دیدمش و بعد امتحانم چن بار دیدمش... وقتی داشت از پله ها پایین میرفت با یه دستش سمت چپ کمرشو گرفته بود.. احتمالا بازم دیوونه مراقب خودش نبوده و تو باشگاه اسیب دیده شاید تا پاییز دیگه نبینمش معلوم نیست ترم تابستونی بردارم یا نه!! دیشب زده بودم به سیم آخر و واقعا داشتن دق میکردم...

خـــداجـــونم دیگه کوتاه بود و تپلیمو پسم بده... خودت ک شاهدی ذره ذره دارم آب میشم و جز خودت هیچکی نمیدونه

نوشته شده در پنج شنبه 1 تير 1391برچسب:,ساعت 17:7 توسط دیوونه| |

باران که می بارد همه چیز تازه می شود

حتی داغ نبودنِ تو . . .

 

قول داده ام...

گاهـــــــی

هر از گاهـــــی

فانـــــوس یادت را

میان این کوچه های بی چراغ و بی چلچلـــــــه، روشن کنم

خیالت راحــــــت! من همان منـــــم؛

هنوز هم در ین شبهای بی خواب و بی خاطـــــره

میان این کوچه های تاریک پرسه میزنم..

اما به هیچ ستاره‌ی دیگری سلام نخواهــــــم کرد...

 

 

دیروز دیدمش... البته کلا 6 ثانیه هم نتونستم سمتی ک هست رو نگاه کنم... اون لحظه دلم میخواست زمان رو برای همه بجز خودم نگه دارم و روزها کنار امیرم بشینم و کلی قربون صدقش برم و تمام گلایهامو بگم بهش... یکم موهاش بلندتر از قبل شده بود و کمی هم ریش... حس کردم ک اوضاعش خیلی بدتر از همیشت.... چقد دلم میخواست این جور روزا کنارش باشم... آخ الهی بمیرم و نبینم هیچکدوم از عزیزام دچار مشکل و ناراحتی شدن....

دارم میبینم ک مث شمع داره آب میشه به خودم لعنت میفرستم وقتی کاری نمیتونم براش انجام بدم اگه کنارش بودم باهاش صحبت و همدردی میکردم ولی خودش این حقو ازم گرفته و من کاری ازم ساخته نیست بجز دعا کردن ...

خداجونم مرسی ک باعث شدی دیروز ببینمش بعد 25 روز...

خدایـــــــــــا چرا امیرم باید این همه عذاب بکشه!! دیگه چیزی ازش نمونده... داغون شده آخه... دیگه کاسه صبرش لبریز شده و کم آورده... خدایا تو همین روز عزیز به عزیزترینات قسمت میدم ک مشکلاتشو با دستای خودت حل کنی ...

خداجونم امیرمو میخوام خب...

نوشته شده در دو شنبه 29 خرداد 1391برچسب:,ساعت 22:24 توسط دیوونه| |

به بودن ها

دیر عادت کن

و به نبودن ها

زود …

آدم ها نبودن را بهتر بلدند …

 

خدایـــــــــــا ...

دخـلـَم با خرجـم نمیخواند ،

کم آورده ام ،

صبری که داده بودی تمام شد ،

ولی دردم همچنان باقیست !!!

بدهکار قلبم شده ام ،

میدانم شرمنده ام نمیکنی ؛

باز هم صبـــــــر میخواهم ...

 

گاهی نیاز است دکتر به جای یک مشت قرص، برایت فریاد تجویز کند…

 

چراغ ها را خاموش کن..

و سیگارها را روشن..

نه سیلابِ خاطره را خیالِ بند آمدن هست

نه شب را هوایِ صبح شدن...!

 

سرد بودنم را
بگذار به حساب
گرم بودنت با دیگران....
 
 

نگرانتم،دلم برات  ی ذره شده... بی خبری و دلواپسی داره نفسمو میگیره... کجایی امــیـــــــــــــــــــــر مـــــن؟؟؟! یادته قول داده بودی نزاری هیچوقت دلتنگیرو احساس کنم؟ پس چی شد؟ تو ک نمیدونی چه زجری میکشم

خدایــــــــــــــــا حواست ک به من هست و فقط خودت میدونی چی میکش پس خودت ی کاری بکن

نوشته شده در شنبه 27 خرداد 1391برچسب:,ساعت 17:27 توسط دیوونه| |

عادت کردم هى میرم جلوى آینه مى ایستم،

دست میندازم رو شونه خودم و تو آینه به خودم نگاه میکنم و میگم:

طاقت بیار رفیق…

 

برای تو ..
برای چشمهایت !..
برای من ..
برای دردهایم !..
برای ما ..
برای این همه تنهایی ...
ای کاش خــــــــــــدا کاری بکند !!

 

تــــــو را آرزو نخواهَــــــمـ کـرد...

هیچ وقتــــ !

تو را لـــــــحظه ای خواهمـ پذیرفت...

که خودتـ بیایــــــ ـی...

با دلــِ خودتـ...

نه با آرزویـــــــِ منـ ...!

 

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 24 خرداد 1391برچسب:,ساعت 8:26 توسط دیوونه| |

چه فرقی می کند..
در سیرک یا در خانه؟!!
خنده ات که تلخ باشد
دلت کــه خون باشد
تو هم دلقکی...!!


بدهكاريم به يكديگر...!

و به تمام دوستت دارم هاي ناگفته اي

كه در پشت ديوار غرورمان ماندند...

و ما آنها را بلعيديم

كه نشان دهيم

منطقي هستيم...!!


ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﻤﻴﻔﻬﻤﻨﺪ…

ﺗﻨﻬﺎ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﺍﺕ ﻣﻴﻜﻨﻨﺪ…

ﺁﻥ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻥ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ..!!


میزی برای کار

کاری برای تخت

تختی برای خواب

خوابی برای جان

جانی برای مرگ

مرگی برای یاد

یادی برای سنگ

این بود زندگی...!!؟؟

 

 

 

امیرم دلم خیـــــــــــــلـــــی برات تنگیده خسته شدم از زندگی ک تو پیشم نیستی و مث همیشه ندارمت

 

نوشته شده در سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:,ساعت 20:58 توسط دیوونه| |

عادت می کنم : به داشتن چیزی و سپس نداشتنش به بودن کسی و سپس به نبودنش تنها عادت می کنم … اما فراموش نه


ساده نیست.... گذشتـــــــــــــــــــن از كسی كه... گذشته هایت را ساخته است...


به هيچ روزى پس ات نميدهم، به هيچ ساعتى، به هيچ دقيقه اى، به هيچ هيچى، سخت چسبيده ام تمامت را....


کاش می دانستم سرنوشتم را چه کسی بافته است آن وقت به او میگفتم یقه ام را آنقدر تنگ بافته ای که بغض هایم فرو نمیرود

 

خیلی وقته ک وقت نکردم از خودم و تپلی بنویسم چون درگیر امتحانام... حدود یه هفته میشد ک مهمون داشتیم و خلاصه هر روز بیرون بودیم... سه شنبه هفته قبل رفتیم ییلاقات و موقع برگشتنی رفتیم ی زیارتگاه همون زیارتگاهی ک آخرین باری ک رفته بودم هنوز امیر بهم پیشنهاد نداده بود و منم از اون امامزاده خواسته بودم ک حسی رو ک به امیر دارم ازم بگیره و حتی ی گوسفند نذرش کردم... رسیدم اونجا کلی بغضم گرفت ولی فقط ی خواسته داشتم و اونم این بود ک مشکلات شخصی ک برای تپلیم بوجود اومده زود حل شه و اون به آرامش برسه... همون شب ساعت حدود 2 برگشتم خونه و on شدم دیدم pm داده ک هستی و چنبارم دینگ زده... اصلا باورم نمیشد و تنم میلرزید... همون لحظه دادم ک من اومدم و بعدشم سلام داد و احوالپرسی کرد و خلاصه اون شب حدود یه ساعتی چتیدیدم و گفت ک بازم تو باشگاه آسیب دیده و ... گفتش ک بابت بعضی از رفتارایی ک باهات داشتم از خودم بدم میاد و همشم واسه اینه ک چون تو شرایط بدیم حالم عجیب غریبه و میخواستم بهت بگم ک متاسفم الان فقط میتونم همینو بهت بگم منم بهش گفتم این چه حرفیه ک میزنی چون اونی ک باید شرمنده باشه منم و... خلاصه اون شبم گذشت و منم خیلی خوشحال شدم....

یکی از دوستان برام نظر گذاشته بود ک ( اون كه نامردي كرد ولت كرد با يكي ديگه رفت.تو چرا هنوز برا نداشتنش ميسوزي و مينويسي ؟اون كه دستش تو دستاي يكي ديگه هست دلش به دل يكي ديگه گرمه) میخوام بگم ک میدونم دستش تو دست کسی نیست و از طرفی اون در حق من نامردی نکرده و همیشه مرد بوده فقط نمیدونم دلش به کسی گرمه یا نه ک به احتمال خیلی زیاد اینطوری نیست چون میدونم درگیر چه مشکلات نفسگیریه...

راستی 8 روز دیگه یکی از امتحانامون با همه اگه تو یه کلاس باشیم فک میکنم ک من بیوفتم چون وقتی بهم نزدیکه میلرزم...

از همتون میخوام براش دعا کنین.....

 

 

 

نوشته شده در دو شنبه 22 خرداد 1391برچسب:,ساعت 17:54 توسط دیوونه| |

یکـــ ساعَتـــ که آفتابـــ بتابد خاطرهـ ی شبــِ بارانــ ـی از یـــاد میرود ……

این استـــ حکایتــِ انساטּ هآ ……

” فراموشــــــے”


آنقدر فریاد هایم راسکوت کرده ام، که اگر به چشمانم بنگری کر میشوی....!


حالــــــــم گرفته از اين شهـــــر...!!!!

که آدم هايش همچون هــــــــــوايش ناپايدارنــــــــــــد...!

گاه آنقدر پاک که باورت نمی شــــــــــــود...!

گاه چنان آلوده که نفست می گيـــــــــرد...!


وقتی نیستی ... هیچ "فکری" ... حریف "خاطره هایمان" نمی شود ...!!!!


دنیای آدم برفی ها دنیای ساده ایست.. اگر برف بیاید هست.. اگر برف نیاید نیست.. مثل دنیای مــن اگر تــو باشی هستم اگر نباشی نیستـــــــــــــــــم ...



 

نوشته شده در دو شنبه 22 خرداد 1391برچسب:,ساعت 1:14 توسط دیوونه| |

من عاشقانه دوستش دارم

و او عاقلانه طردم می کند..

منطق او، حتی از حماقت من هم احمقانه تر است ...!!!

 

حسادت میکنم ...!!!

به بالشی که زیر سرت میگذاری

به پیراهنی که تو بر تن داری

به کلامی که بر لب می آوری

حتی ...

به هر کسی که مخاطب تو قرار میگیرد

و میمیرم از این حسادتها ...

 

چه بی تفــــــــاوت زندگــــــــی می کنند آدمــــهــــــــا ...

بی آنــــــــکه بداننـــــــد در گوشـــــــه ای از دنیــــــــــا

تمــــــــام دنیـــــــــای کَســـــــــی شـده انــــــــد .....

 

بی تو

 

چشم دیدن چیزهایی را که

 

باتودیده ام راندارم...

 

 

نوشته شده در شنبه 20 خرداد 1391برچسب:,ساعت 19:44 توسط دیوونه| |

تنهایـــــــــــــــی

شاخه درختی است

پشت پنجره ام

گاهی لباس برگ می پوشد

گاهی لباسی از برف ...!!

 

میان ماندن و نماندن
فاصله تنها یک حرف ساده بود
از قول من
به باران بی امان بگو :
دل اگر دل باشد ،
آب از آسیاب علاقه اش نمی افتد
...

 

متنفرم

از روزهایی که

خودم هم نمی دانم

دردم چیست ....!!!!


گاهـــــــــــــی آنچنان مزخرف می شــــــوم که برای دیگـــــــــران قابل درک نیستـــم

حتی عزیــــــــــزترین کســـــــــم را از خــــــــــــودم می رانم

اما در آن لحظه در دلــــــــــم آرزو دارم او بگـــــــــوید:

« می دانم دســــــت خودت نیست، درکــــــــت می کنم»

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:,ساعت 20:48 توسط دیوونه| |

 

 

 

آدم‌هایی‌ که شما را ترک می‌‌کنند

 


غریبه‌هایی‌ هستند که یک روز با شما آشنا میشوند

 


با افکارِ شما

 


با حرف‌های شما

 


با دست‌های شما

 


با تختِ خواب شما

 


با رویا‌های شما

 


با تک‌ تک‌ لحظه‌های شما

 


یک روز ناگهان حوصله‌شان سر میرود

 


دلشان را

 


و دست‌ها‌شان را

 


و حرف‌هایشان را

 


و خوابشان را

 


پس میگیریند

 


و غریبه‌هایی‌ میشوند

 


با خاطراتی که پر می‌‌کنند

 


افکارتان را

 


دست‌هایتان را

 


خواب‌هایتان را

 


رویا ها

 


و تک تک‌ لحظه‌هایتان را

 


یک روز ناگهان حوصله ی شما سر میرود

 


غریبه‌ای میشوید که خودش را ترک می‌کند!

 

 

 

نوشته شده در یک شنبه 14 خرداد 1391برچسب:,ساعت 1:21 توسط دیوونه| |

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

 

در بهاری روشن از امواج نور

 

در زمستانی غبار آلود و دور

 

یا خزانی خالی از فریاد و شور

 

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

 

روزی از این تلخ و شیرین روزها

 

روز پوچی همچو روزان دگر

 

 

سایه ای ز امروز ها دیروزها

دیدگانم همچو دالانهای تار

 

گونه هایم همچو مرمرهای سرد

 

ناگهان خوابی مرا خواهد ربود

 

من تهی خواهم شد از فریاد درد

 

می خزند آرام روی دفترم

 

دستهایم فارغ از افسون شعر

 

یاد می آرم كه در دستان من

 

روزگاری شعله میزد خون شعر

 

خاك میخواند مرا هر دم به خویش

 

می رسند از ره كه در خاكم نهند

 

آه شاید عاشقانم نیمه شب

 

گل به روی گور غمناكم نهند

 

بعد من ناگه به یكسو می روند

 

پرده های تیره دنیای من چشمهای ناشناسی می خزند

 

روی كاغذها و دفترهای من

 

در اتاق كوچكم پا می نهد

 

بعد من با یاد من بیگانه ای

 

در بر آینه می ماند به جای

 

تار مویی نقش دستی شانه ای

 

می رهم از خویش و میمانم ز خویش

 

هر چه بر جا مانده ویران می شود

 

روح من چون بادبان قایقی

 

در افقها دور و پنهان میشود

 

می شتابند از پی هم بی شكیب

 

روزها و هفته ها و ماهها

 

چشم تو در انتظار نامه ای

 

خیره میماند به چشم راهها

 

لیك دیگر پیكر سرد مرا

 

می فشارد خاك دامنگیر خاك

 

بی تو دور از ضربه های قلب تو

 

قلب من میپوسد آنجا زیر خاك

 

بعد ها نام مرا باران و باد

 

نرم میشویند از رخسار سنگ

 

گور من گمنام می ماند به راه

 

فارغ از افسانه های نام و ننگ...

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 11 خرداد 1391برچسب:,ساعت 21:13 توسط دیوونه| |


Power By: LoxBlog.Com