غمگین چو پاییزم...

اون هفته ساعت  5:41 دیدمش و امسال  آخرین بار همون وقت بود که فقط و فقط چن ثانیه دیدمش و قلبمو کند و با خودش برد....... خیلی دلم میخواد فردا عیدو بهش تبریک بگم ولی نمیتونم این کارو کنم و از خدا میخوام که اون یه تبریک بهم بگه.... ولی خدای من خودت یه معجزه ای بکن...... آخرین عید عیدقربان بود که بهم تبریک گفت و منم یه بعبعی براش فرستادم و تبریک گفتم و بعدشم که شب یلدا بود که من بهش تبریک گفتم و اونم یه قلب فرستاد که توش نوشته شده بود یلدات مبارک.......... و یه اس دیگه هم داد که: تو دلداری چو من دیوونه داری،تو مجنونی چو من بی خونه داری،شب یلدا مرا دعوت کن ای دوست اگر در یخچالت هندوونه داری........................................

وای خدای من آخه با این همه خاطرات چیکار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟ کاش فق یبار ازش یه بی هدبی و بی شخصیتی و رفتار بد دیده بودم تا الان با یادآوری چیزای بدش ازش دل بکنم ولی خودت که شاهد بودی چقدر این عزیزم پاک و مودب بود......... خدایا میدونم گناه کارم ولی تو بزرگی پس خدایااااااااااا تو که میدونی کنار کی به آرامش میرسم و کنارش خوشبختم پس به خداییت قسمت میدم که با دستای خودت و به صلاح خودت مارو به هم برسون.... خدایا خودت میدونی نسبت به بقیه پسرا بجز اون چندشم میشه....... خدایااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا.....................

امیرم برات سال خوبی آرزو میکنم و امیدوارم هیچکدوم از آرزوهات آرزو نمونه و منم جزیی از این آرزوهات باشم...................................

دوست دارم عزیزم

نوشته شده در دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:,ساعت 14:33 توسط دیوونه| |

 

 

بوي باران، بوي سبزه، بوي خاک
 
 
شاخه‌هاي شسته، باران خورده پاک

 
آسمان آبي و ابر سپيد

 
برگهاي سبز بيد

 
عطر نرگس، رقص باد

 
نغمه شوق پرستوهاي شاد

 
خلوت گرم کبوترهاي مست

 
نرم نرمک ميرسد اينک بهار

 
خوش به حال روزگار ...

 
خوش به حال چشمه ها و دشتها

 
خوش به حال دانه ها و سبزه ها

 
خوش به حال غنچه هاي نيمه باز

 
خوش به حال دختر ميخک که ميخندد به ناز

 
خوش به حال جام لبريز ازشراب

 
خوش به حال آفتاب ؛

 
نرم نرمک ميرسد اينک بهار

 
خوش به حال روزگار ...

خوش به حال روزگار ...

 

 

لالا لالا نخواب سودی نداره                        همون بهتر كه بشماری ستاره
همون بهتر كه چشمات وا بمونه               كه ماه غصه ش نشه تنها بیداره  
 لالا لالا نخواب بازم سفر رفت                         نمیدونم به كارون یا خزر رفت
فقط دردم اینه مثل همیشه                             بدون اطلاع و بی خبر رفت
لالا لالا نخواب میدون جنگه                   دست هر كی می بینی یك تفنگه
یه عمره دور چشماش گشتم اما              نفهمیدم كه اون چشما چه رنگه
لالا لالا نخواب زندونه دنیا                                   سر ناسازگاری داره با ما
بشین بازم دعا كن واسه اون كه                  ما رو اینجا گذاشت تنهای تنها
لالا لالا نخواب اون راه دوره                       خدا می دونه كه حالش چجوره
توی خلوت میگم اینجا كسی نیست                 خداییش كه دلم خیلی صبوره
لالا لالا نخواب تیره است چراغم                   مثل آتفشان می مونه داغم
بجون گلدونا كم غصه ای نیست                   هزار شب شد نیومد باز سراغم
       لالا لالا نخواب خواب كه دوا نیست                  دل دیونه داشتن كه خطا نیست
    میگن دست از سرش بردار نمیشه                   آخه عاشق شدن كه دست ما نیست
         لالا لالا نخواب تنها می مونم                                 كمك كن قدر چشمات رو بدونم
چرا چشمات پر خشمه عزیزم                  مگه من مثل اون نا مهربونم
لالا لالا نخواب اشكت زلاله                            مثل بارون پای نخل وصاله
من و تو هم شبو هم قلبو كشتیم                 ولی اون چی چقدر اون بی خیاله
  لالا لالا نخواب دنیا خسیسه                  واسه كم آدمی خوب می نویسه
یكی لبهاش تو خوابم غرق خنده ست                یكی پلكاش تو خوابم خیس خیسه
 لالا لالا نخواب تا اون بخوابه                  بشین اینقدر تا كه خورشید بتابه
زمانی كه یقین كردن بیدار شد               بخواب با یاد عكسی كه تو قابه
لالا لالا بخواب بیداره حالا                         دیگه باید بخوابی پس لالا لا
بخواب دیگه تو می تونی بخوابی                ببین خورشید اومد بالای بالا
لالا لالا اینم بود سرنوشتم                        این از امروزمو این از گذشتم
نمی خوابم تا تو برگردی یك روز                منم خواب و واسه اون روز گذاشتم

 

 




                                                                               "فريدون مشيري"
 
 
نوشته شده در دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:,ساعت 12:44 توسط دیوونه| |

دهانت را می بویند:

مبادا که گفته باشی دوستت می دارم

دلت را می بویند

روزگار غریبی است نازنین،

وعشق را کنار تیرک راه بند تازیانه می زنند

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد.

در این بن بست کج و پیچ سرما

آتش را به سوختبار سرود و شعر فروزان می دارند

به اندیشیدن خطر مکن،

روزگار غریبی است نازنین

آن که بر در خانه می کوبد

شباهنگام به کشتن چراغ آمده است

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد.

آنک قصابانند بر گذرگاهها مستقر

با کنده و ساتوری خون آلود

و تبسم را بر لبها جراحی می کنند

وترانه را بر دهان

شغل را در پستوی خانه نهان باید کرد

کباب قناری بر آتش سوسن و یاس

روزگار غریبی است نازنین

ابلیس پیروز مست

سور عزای مارا بر سفره نشسته است

خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد...

http://ups.night-skin.com/up-90-12/56df735557e102589be763c4b5f4d01783ff50c9.jpeg

 

 

نوشته شده در یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:,ساعت 1:57 توسط دیوونه| |

امیر حالم اصلا خوب نیست دیوونه.........داره برف میباره و من یاد اولین برف امسال افتادم که از رو ذوق کردن بهت اس دادم و تو هم گفتی امیدوارم همیشه مذقوق باشی... یادته ازت خواستم فردای اون روز جایی نری چون واقعا میترسیدم که یه وقت سر بخوری  و اتفاقی برات بیوفته..... همیشه از برف ذوق میکردم ولی وقتی قرار بود برای تولدم بریم بیرون ولی برف اومد و حالمونو گرفت دیگه از برف بدم اومد الانم نیستی ببینی جای ذوق یه دنیا دلم گرفته...... یادته یه روز هی بهت اصرار کردم باید بگی دوسم داری وگرنه امتحانمو خراب میکنم و تو هم ده بار برام نوشتی دوسم داری ولی من گفتم باید بشنوم و تو هم گفتی الان نه شنیدنم به موقعش ولی از اون روز به بعد دیگه هیچوقت نه شنیدم و نه خوندم که تو بهم این جملرو گفته باشی.......

روزای آخری که با هم بودیم ازت پرسیدم مگه تو دوسم نداری تو هم گفتی دوست داشتن شرط لازمه ولی کافی نیست...... ولی من الان باورم نمیشه که دوسم داشتی..... آخه این چه جور دوست داشتنیه که میدونی و مطمعنی دارم میسوزم و ذره ذره آب میشم ولی دس روی دس گذاشتی و هیچی برات اهمیت نداره..... امیرم داره نفسم میگیره........

یادته همون روزایی که با هم بودیم و حرفی از جداییمون نبود من همش میترسیدم که تو تعطیلات عید دیگه نتونی بیای اینجا و من نبینمت و دلم مث همیشه تنگت شه.... یادته من گفتم به عید فک میکنم و تو هم گفتی به تابستون.............

اون روزا چی شد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یادته به هم قول دادیم که مال هم باشیم؟؟ نه نه فک نکنم چیزی بخاطرت باشه........ تو له شدنمو دیدی و میدونی بدون تو عذاب میکشم ولی عین خیالتم نیست....... الان فقط دلم میخواد بدونم کدوم یکی از رفتارامو نپسندیدی و تویی که میگفتی آدمارو توی چن جلسه که باهاشون برخورد میکنی خوب خوب میشناسی پس چرا همون روزای اول حرفی نزدی چرا بعد چن ماه به این نتیجه رسیدی؟.......... میترسم امیر میترسم......

خداجونم عید داره از راه میرسه ولی من برخلاف سالای قبل هیچ ذوقی ندارم حتی کارای اولیه که همه برای اومدن عید میکنن من نکردم و خودمو دیگه کلا بیخیال شدم.... خدایا من  بجای عیدی اونو میخوام ازت........ خدایا چرا امیرو تو مسیر زندگیم قرار دادی؟ خدایا خودت به فریادم برس..................

 

منو به غمام سپردی ، همه آرزومو بردی
همه جا اسمتو بردم ، یه بار اسممو نبردی
واسه ی شب زمستون ، همه هیزمو سوزوندی
واسه ی پنجره ی کور ، توی خونمون نموندی

نفس کشیدن سخته ، تو رو ندیدن سخته
تو پیچ و تاب عاشقی ، به تو رسیدن سخته
نفس کشیدن سخته ، تو رو ندیدن سخته
تو پیچ و تاب عاشقی ، به تو رسیدن سخته

یه وقت بده به چشمات ، نگاه کنه به چشمم
شاید که برق نگات ، بشکنه این طلسمم
یه وقت بده به چشمات ، نگاه کنه به چشمم
شاید که برق نگات ، بشکنه این طلسمم

alt

گفت: میای باهم بازی کنیم؟

گفتم: چه بازی ای؟

گفت: یک بازی جدید، میای؟

گفتم: من بلد نیستم، قول میدی کمکم کنی؟

گفت: قول، تا آخرش پشتتم..

بازی شروع شد...

اون شروعش کردم..

1سنگ انداخت، خورد به پام..

گفت: حواسم نبود، ببخشید..

باز سنگ انداخت و باز خورد به پام... و باز.....

تا جایی دیگه پاهام توان راه رفتن نداشت..

گفت: بازی تمومه.. تو بازی بلد نیستی..

گفتم: باشه.. کمکم میکنی بلند بشم؟ میخوام راه برم..

گفت: راه رفتنتم مثل بازیت شده.. وقت ندارم..

نوشته شده در شنبه 27 اسفند 1390برچسب:,ساعت 13:47 توسط دیوونه| |

چه اتفاقای بدی که توی این چند روز برام پیش نیومد!!!! باورم نمیشه بدون اختیار وقتی بتهاش میحرفیدم گریم گرفت و اونم کاملا از صدام فهمید گریه میکنم....... آره همه چیز تموم شد و منم داره نفسم میگیره.... خودش بهم میگفت باید به خدا توکل کنم و قوی باشم ولی نفهمید که من دارم آب میشم و شب و روز با خدا میحرفم و از خدا میخوام که نجاتم بده ولی روز به روز بیشتر بهش وابستم میکنه.... توی این روزا همش دوستام میخوان سرگرمم کنن و دو روز پیش اومدن به زور از خونمون منو بردن بیرون و بعد چن ساعت دور زدن تو خیابون یهو متوجه شدم که گوشیم زنگ میخوره وقتی اسمشو رو صفحه گوشیم دیدم دست و پام میلرزید و اصلا نمیتونستم جوابشو بدم تا دوباره زنگید و به خودم اومدم در واقع دوستم منو به خودم آورد وقتی جواب دادم و صداشو شنیدم دلم میخواست بزنم زیر گریه چون از صداش فهمیدم که حالش اصلا خوب نیست دوبار ازش پرسیدم چی شده ئلی اون فقط گفت کمی صداش گرفته و چیزی نیست ولی من که فهمیده بودم حالشو..... بالاخره گفت میخواد کتابمو که امانت گرفته بود بهم پس بده... حدود نیم ساعت بعد من با دوتا از دوستام همونجایی که قرار داشتیم رفتیم وقتی دیدمش از ماشین دوستم پیاده شدم و اونم خیلی سرد با همون صدای گرفته سلام داد و کتابو از توی چمدونش در آورد و داد بهم و خیلی زود با اینکه کلی حرف تو دلم بود که بهش بگم و مطمعنم از چشام میخوند که سکوتم یالاتر از فریاده خداحافظی کرد و رفت.......... چمدونشو بسته بود و داشت میرفت شهر خودشون و بعدشم مسافرت.... وقتی دیدم چمدونشو بسته و داره میره از خدا مرگمو خواستم..... آخه شما که نمیدونین عزیزمن چقد بهم ریخته بود و از چشاش میخوندم که انگار دلش میخواد فریاد بکشه و یا بلند گریه کنه........ وقتی نشستم تو ماشین کتابو بغل کردم و بدون توجه به اطراف و دوستام بلند داد زدم که وااااااااااای خداااااااااا چرا منو عذاب میدی آخه از جونم چی میخواااای و با صدای بلند زدم زیر گریه ......... دوستم که راننده بود حدود نیم ساعت مات من شده بود و حرکت نمیکرد و اصلا هیچکدومشون حرفی نمیزدن.... بیچاره دوستام حق داشتن چون اونا منو سالها میشناختن و همیشه هم بهم میگفتن که از سنگم و هیچ احساسی ندارم و واقعا باورشون نمیشد که من یهو به این وضع رسیده باشم......... عزیزم رفت و من موندم با یه دنیا غم که نفسمو داره بند میاره... این شبا و روزا کلا اطرافم شلوغه یا مهمون داریم و یا مهمونی میریم ولی من فقط چن روزه که موفق شدم کمی ظاهرمو درس کنم تا کسی دردمو نفهمه ولی خدا میدونه که تو دلم داره چی میگذره..... همون روز بهش اس دادم و ازش خواهش کردم که مراقب خودش باشه... واقعا دلتنگ و نگرانش میشم........

خدایااااااااااااااااااا به خودت میسپارمش و از خودت میخوامش ........ هر چی که خودت مصلحت میدونی پیش بیار ولی خودت که میدونی چه حسی بهش دارم پس به فکر دل منم باش قربونت بشم..........

نوشته شده در چهار شنبه 24 اسفند 1390برچسب:,ساعت 23:15 توسط دیوونه| |

امروز قرار داشتیم توی پارک.... با هم حرفیدیم... میدونی چی بهم گفت؟ گفت تا الان که با هم بودیم من کاملا شناختمت و میدونم که اگه زندگی مشترکم داشته باشیم نمیتونیم موفق باشیم و با هم فرق میکنیم..........

میدونین این یعنی چیییی؟ حرفش یعنی اینکه تو اونی نیستی که من میخوام و ازت خوشم نمیاد و دختر خوبی نیستی برای من...........

خدایا بزار بمیرم و راحت شم..... به خدا حرفاش مثل پتک توی سرم فرود اومد و الانم کاملا گیجم، یعنی واقعا اون منو نمیخواد؟ پس چرا بهم میگفت دوسم داره؟چرا ازم قول میگرفت تنهاش نزارم؟چرا میگفت خوشحالم از بودنت؟ چرا وقتی بهش میگفتم من روانیم و اگه کسیو دوس داشته باشم براش قفس میسازم ولی اون میگفت من قفستم میخوام؟؟؟ همش دروغ بود؟؟ خدایا من که از همه چیز توبه کرده بودم پس چرا باز باید عذاب بکشم؟ خدایا تو شاهد اشکامی پس چرا به این روز افتادم که اون پسم بزنه؟؟؟؟/

خدایا بیا بغلم کن بخدا دیگه از زمینیا خسته ام،آغوش امن تو رو  میخوام.......

نوشته شده در یک شنبه 14 اسفند 1390برچسب:,ساعت 19:48 توسط دیوونه| |

اونقدر کلافه ام ازش که حد نداره،اونقدر بی تفاوت به من که داره حالم بهم میخوره، نمیدونم باید چیکار کنم فقط میدونم با این رفتارا ازش میرنجم همین...

دلم براش تنگ میشه ولی این روزا اصلا نمیگه بریم بیرون،انگار نه انگار که دلم میگیره...

وقتی اسمشو میگفتم میگفت جان یا جانم ولی دیروز فقط گفت بله؟ و منم چیزی رو که میخواستم بگمو نگفتم...

خداجونم دوست دارم

قاصدک از این پس منم و تنهایی ...

ایـــن روز هـــا دلگرمـــی مــــی خـــوام

وگـــر نـــه چیــزی که زیـــاده ،

ســرگرمی ...

نوشته شده در یک شنبه 14 اسفند 1390برچسب:,ساعت 10:36 توسط دیوونه| |

از دستش گله دارم،امروز تو کلاس بودیم از اونجایی که پیش همکلاسیا نمیخوایم ضایع بشیم حتی بهم سلام نمیدیم واسه همین  من بهش اس دادم و سلام کردم ولی حتی بعد کلاس ج اسمو نداد و خلاصه بعدش که دوباره اس دادم گفت حواسش نبوده ولی من واقعا ناراحت شده بودم با اینکه خودش میدونه چقدر زود رنجم اصلا از دلم در نیاورد  الانم اعصابم خرده

خداجونم خودت یه کاری بکن

 

اگــر تمـــام ستـــاره های آسمـــان را

بــه شــب مــن بیـــاوری

ایــن تاریکـــی، روشـــن نخـــواهـــد شـــد!

بـــرای مـــن

تنهـــــا "بـــــرق نگــــــاهـــت" کـــــافـــی ســـت!

دریغـــــش نکــــــن .

 

نوشته شده در یک شنبه 13 اسفند 1390برچسب:,ساعت 23:50 توسط دیوونه| |


 

آي غريبه آي غريبه نمي دونم تو کي هستي
توي قلبم پا گذاشتي ، مرز بودنُ شکستي
غريبه آخ اگه مي شد که بدونم تو کي هستي
تو رها تر از پرنده ، روي شونه هام نشستي
دلي که لحظه به لحظه ، مي رفت هر جايي که مي خواست
حالا با اومدن تو انگاري يک قرن ِ تنهاست
نمي دوني دل عاشق ، اين روزا چه حالي داره
اين روزا غمه عجيبي ، توي قلبم پا مي ذاره
تو شدي خداي قلبم ، توي قلبم لونه کردي
اومدي تو سرنوشتم ، دلمو ديوونه کردی...

http://www.novinupload.com/do.php?img=12138

نوشته شده در شنبه 13 اسفند 1390برچسب:,ساعت 1:58 توسط دیوونه| |

 

امروز یه روز به یاد موندنی بود برام،تاریخ تولد عزیزم بووود

ناهار کنار هم بودیم و ساعتها دوتایی حرفیدیم...خداجونم بابت همه چیز شکرت... مرسی خداجونم...

 

 

روزی مردی خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشته‌هاست و به کارهای آنها نگاه می‌کند، هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه‌هایی را که توسط پیک‌ها از زمین می‌رسند، باز می‌کنند، و آنها را داخل جعبه می‌گذارند. مرد از فرشته‌ای پرسید، شما چکار می‌کنید؟

فرشته در حالی که داشت نامه‌ای را باز می‌کرد، گفت: این جا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می‌گیریم. مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می‌گذارند و آنها را توسط پیک‌هایی به زمین می‌فرستند

 

 

 

 مرد پرسید: شماها چکار می‌کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت‌های خداوندی را برای بندگان می‌فرستیم.

مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشته‌ای بی کار نشسته است مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بی کارید؟
فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند، ولی فقط عده بسیار کمی جواب می‌دهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می‌توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده فقط کافیست بگویند “خدایا شکر”

نوشته شده در چهار شنبه 10 اسفند 1390برچسب:,ساعت 21:41 توسط دیوونه| |

روز تولدت شد و نیستم اما کنار تو
کاشکی می شد که جونمو هدیه بدم برای تو
میخوام برات تو رویاهام جشن تولد بگیرم
از لحظه لحظه های جشن تو خیالم عکس بگیرم
من باشم و تو باشی و فرشته های آسمون
چراغونی جشنمون، ستاره های کهکشون
به جای شمع میخوام برات غمهات و آتیش بزنم
هر چی غم و غصه داری یک شبه آتیش بزنم
تو غمهاتو فوت بکنی منم ستاره بیارم
اشک چشاتو پاک کنم نور ستاره بکارم
کهکشونو ستاره هاش دریاو موج و ماهیاش
بیابونا و برکه هاش بارون و قطره قطره هاش
عاشقتو یه قلب بی قرار و کوچک
فقط می خوان بهت بگن
تولدت مبارک

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 10 اسفند 1390برچسب:,ساعت 1:13 توسط دیوونه| |

کارم تمومه...

 

پر از بغضم پر از حرف سکوتم
تورو گم کردم اما روبروتم
منو برگردون اونجایی که بودم
آخه تا کی گرفتار هبوتم
تو دنیایی که جای آرزوهاست
کسی جز تو منو عاشق نمیخواست
بیا تا سر بزارم روی شونت
دلم مثل خودت تنهای تنهاست
هنوزم زخمیه سیب فریبم
اسیر این شبای نانجیبم
تو خوبی کن بیا به خلوت من
تو که میدونی من اینجا غریبم
هنوزم عکس چشمات روبرومه
نگاه تو تمام آرزومه
بذار باور کنم دستاتو دارم
نگیری دستامو کارم تمومه

نوشته شده در سه شنبه 9 اسفند 1390برچسب:,ساعت 12:19 توسط دیوونه| |

دیروز دیدمش بعد نزدیک به یه ماه ولی فقط 2 ثانیه تونستم ببینمش و همونم تمام بدنم به لرزه در اومده بود و مث بید میلرزیدم و قلبم تن تن میتپید،خیلی دوس داشتم بدونم که اونم ذره ای از حال منو داره یا اینکه بی تفاوته و عین خیالشم نیست که حتما همینطور بوده... خیلی دوس داشتم  همونطور که هر وقت دلم میخواد محکم بابابزرگمو بغلش میکنم تا کمی از دلتنگیام کم شه بپرم و محکم بغلش کنم ولی خب ما نامحرمیم و این کار گناه وگرنه از من بعید نبود... از طرفی هم دوس داشتم واسه همه بدرفتاریا و این همه دلتنگیام که ندیدنش بوجود آورد یکی بخوابونم تو صورتش تا کمی به خودش بیاد و بفهمه چقد اذیتم کرده و بعدشم سرمو بزار رو شونشو گریه کنم ولی این کارم خلاف چیزیه که خداجونم میپسنده و منم غلط بکنم اگه لحظه  ای این کارارو بکنم.......

فردا قراره ببینمش و واسه اخرین بار باهم بحرفیم و بعدشم دیگه یه عمر با یاد و خاطراتی که داشتیم سر کنم....

خدایا خودت که میدونی من حاضرم توی بدترین شرایط تا وقتی زنده ام کنارش باشم و تنهاش نزارم ولی نمیتونم بهش اینارو بگم چون نمیدونم اونم مث من دوسم داره یا نه!!!! اونقد منو رنجونده که دیگه حس نمیکنم بتونم چیزاییرو که میخواستمو بهش بگم... دیگه خجالت میکشم ازش... خدایا خودمو به دستای امن خودت میسپارم خودت به خی بگذرون ........

خدایا دریاب مرا ..

دو خط موازی زاییده شدند . پسرکی در کلاس درس آنها را روی کاغذ کشید . آن وقت دو خط موازی چشمشان به هم افتاد و در همان یک نگاه قلبشان تپید و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند . خط اولی نگاهی پر معنا به خط دومی کرد و گفت : ما می توانیم زندگی خوبی داشته باشیم ... خط دومی از هیجان لرزید . خط اولی ..... و خانه ای داشته باشیم در یک صفحه دنج کاغذ .... من روزها کار می کنم . می توانم خط کنار یک جاده ی متروک شوم ... یا خط کنار یک نردبان . خط دومی گفت : من هم می توانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ شوم . یا خط کنار یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خلوت ! چه شغل شاعرانه ای ... !‌در همین لحظه معلم فریاد زد :
دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند
و بچه ها تکرار کردند ......

نوشته شده در یک شنبه 7 اسفند 1390برچسب:,ساعت 12:46 توسط دیوونه| |

همه رفتن و از صبح تنهام،امروزم روزه ام بدون سحری،چقد این روزا دلم میخواد تو دنیا نباشم، منی که کوه غرور بودم و از این جور احساسا هیچی نمیفهمیدم الان طوری به یکی علاقه دارم که غرورمو کامل گذاشتم کنار و جمله ای رو که فکرشم نمیکردم به کسی بگم بهش گفتم ولی کاش هیچوقت حرفی نمیزدم و از حسم بهش نمیگفتم تا اینکه الان کار به جایی برسه که کاملا خردم کنه و از دوس داشتنم هرطور که میخواد آزارم بده...

همش حس میکنم این آدم اون آدم سابق نیست و یکی دیگه جای عزیزمو گرفته آخه اونی رو که من میشناختم هیچوقت بی احترامی نمیکرد و حرمت سرش میشد و اصلا شخصیتش با اینی که الان هست زمین تا اسمون تفاوت داشت،الان بیست و سه روزه که ندیدمش و صداشم نشنیدم بیشتر از هرچیزی نگرانشم  خودشم میدونه چقدر برام عزیزه و واسه همینم بهم قول داده بود که هفته ای دو سه بار همدیگرو میبینیم تا دلم اینقدر تنگ نشه براش ولی اینا همش حرف بود و اون مث نامردا زیر قولش زده حالا من با دلم چیکار کنم آخه من هرکاری میکنم فقط دلم بهونهء تپلیمو میگیره......یجورایی نسبت به همه غیر اون حس بدی دارم و برام قابل تحمل نیستن... خدایا کمکم کن

 زندگی بی تو

من مانده ام و شعر سرودن بی تو

از خواب غزل پلک گشودن بی تو

دلگیرم از این زندگی اجباری

با مرگ برابر است بودن بی تو...

داستان عاشقانه و بسیار زیبای  فداکاری

 

 

 

 

دلم گرفته ای دوست، هوای گريه با من
گر از قفس گريزم، کجا روم، کجا من!؟

نوشته شده در پنج شنبه 4 اسفند 1390برچسب:,ساعت 16:25 توسط دیوونه| |

خدایا حالم الان از خودم بهم میخوره،اونقدر الان برای خودم متاسفم که حد نداره، کاش دوسش نداشتم ولی هر کاری میکنم نمیتونم دوسش نداشته باشم، هیچوقت فکر نمیکردم شخصیتش طوری باشه که خیلی راحت بی احترامی کنه و حرمت هیچیزیو نگه نداره حداقل میتونست حرمت منو بعنوان یه همکلاسی حفظ کنه... فقط حرف از منطق میزنه و منم مشتاقم بدونم کدوم منطق گفته هر جور که بخوای میتونی بی احترامی کنی و چشماتو ببندی و دهنتو باز کنی و  هر چی خواستی بگی؟!!! لعنت به من که هر ثانیه نگرانش میشم و همینم باعث میشه که بعضی وقتا طاقت نیارم و حالشو بپرسم،فقط الان دنبال چنتا جوابم فقط همین...

خدایا صبرم بده من دو روز روزه گرفتم تا از دلم بیرون بیاریش ولی بدترم کردی.....

 


سنگ در برکه می اندازم و می پندارم،

که با همین سنگ زدن ماه به هم می ریزد

کی با انداختن سنگ پی در پی در آب ماه را می شود از حافظه ی آب

گرفت؟!!

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری دوم www.pichak.net كليك كنيد

 

آدمک آخر دنیاست بخند

آدمک مرگ همین جاست بخند

دست خطی که تو را عاشق کرد

شوخی کاغذی ماست بخند

آدمک خر نشوی گریه کنی!

کل دنیا سراب است بخند

آن خدایی که بزرگش خواندی

به خدا مثل تو تنهاست بخند..!

 

دوستت دارم‌ها را نگه می‌داری برای روز مبادا،

 دلم تنگ شده‌ها را، عاشقتم‌ها را…

 
این‌ جمله‌ها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمی‌کنی!

 باید آدمش پیدا شود!

 باید همان لحظه از خودت
مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد!

 سِنت که بالا می‌رود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکرده‌ای و روی هم تلنبار شده‌اند!

فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.! صندوقت سنگین شده و نمی‌توانی با خودت بِکشی‌اش…
شروع می‌کنی به خرج کردنشان!

توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی

توی رقص اگر پا‌به‌پایت آمد اگر هوایت را داشت اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند

توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود اگر استدلالی کرد که تکانت داد

در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خنده‌ات انداخت و اگر منظره‌های قشنگ را
 
نشانت داد

برای یکی یک دوستت دارم خرج می‌کنی برا ی یکی یک دلم برایت تنگ می‌شود خرج
 
می‌کنی! یک چقدر زیبایی یک با من می‌مانی؟

بعد می‌بینی آدم‌ها فاصله می‌گیرند متهمت می‌کنند به هیزی… به مخ‌زدن به اعتماد آدم‌ها!
سواستفاده کردن به پیری و معرکه‌گیری…

اما بگذار به سن تو برسند!

بگذار صندوقچه‌شان لبریز شود آن‌‌وقت حال امروز تو را می‌فهمند بدون این‌که تو را به یاد بیاورند
 
غریب است دوست داشتن...  
و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن وقتی می‌دانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ...
 
و نفس‌ها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛  
 
به بازیش می‌گیریم هر چه او عاشق‌تر، ما سرخوش‌تر، هر چه او دل نازک‌تر، ما بی رحم ‌تر  
 
تقصیر از ما نیست؛
 
 
 
تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شده‌اند...

 

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 3 اسفند 1390برچسب:,ساعت 20:56 توسط دیوونه| |

بی قرار توأم و در دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی وبین من و تو فاصله هاست

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست

بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

باز می پرسمت از مسئله دوری و عشق
و سکوت تو جواب همه مسئله هاست

فاضل نظری

شکستن دل، به شکستن استخوان دنده می‌ماند؛

 

از بیرون همه‌چیز روبه‌راه است، اما

هر نفس، درد ا‌ست که می‌کشی . . .

 

نوشته شده در چهار شنبه 3 اسفند 1390برچسب:,ساعت 16:40 توسط دیوونه| |


Power By: LoxBlog.Com