غمگین چو پاییزم...

تل ـخ ميگُــذرב ! ايـטּ روزـهــآ رآ ميگـــويَــم ... كـﮧ قَـرآر اَستـــ اَز تُـــو ... كـﮧ آرآم ِ جـآלּ ِ لَـפـظـﮧ ـهـآيـَم بـوבي بَـرآﮮ ِ בلَ ـم يكــ اِنـωــآטּ ِ مَعمـولـي بـωــآزم ..

برگرفته از میکروبلاگ شب به شب: http://night-to-night.ir/live/tab:/filter:all/pg:2
تل ـخ ميگُــذرב ! ايـטּ روزـهــآ رآ ميگـــويَــم ... كـﮧ قَـرآر اَستـــ اَز تُـــو ... كـﮧ آرآم ِ جـآלּ ِ لَـפـظـﮧ ـهـآيـَم بـوבي بَـرآﮮ ِ בلَ ـم يكــ اِنـωــآטּ ِ مَعمـولـي بـωــآزم ..

برگرفته از میکروبلاگ شب به شب: http://night-to-night.ir/live/tab:/filter:all/pg:2
تل ـخ ميگُــذرב ! ايـטּ روزـهــآ رآ ميگـــويَــم ... كـﮧ قَـرآر اَستـــ اَز تُـــو ... كـﮧ آرآم ِ جـآלּ ِ لَـפـظـﮧ ـهـآيـَم بـوבي بَـرآﮮ ِ בلَ ـم يكــ اِنـωــآטּ ِ مَعمـولـي بـωــآزم ..

برگرفته از میکروبلاگ شب به شب: http://night-to-night.ir/live/tab:/filter:all/pg:2

دیدنــ عکستـــ تمامــ سَهمــ منــ استـــ از " تــو "

آنــ را هـَـمــ جیــره بَندی کرده امــ

تا مـَـبادا توقـُعَشــ زیاد شــود!! ...

دِلــ استــ دیگــر . . .

مُــمکِنــ استــ فــردا را از مَنــ بخــواهد!!!


اوج دلتنگی وقتیه که : نه میتونی صداشو بشنوی ؛ نه میتونی ببینش .... فقط باید به عکسی که تو پروفایلش گذاشته نگاه کنی ... !!!

برگرفته از میکروبلاگ شب به شب: http://night-to-night.ir/live/tab:/filter:all/pg:4
اوج دلتنگی وقتیه که : نه میتونی صداشو بشنوی ؛ نه میتونی ببینش .... فقط باید به عکسی که تو پروفایلش گذاشته نگاه کنی ... !!!

برگرفته از میکروبلاگ شب به شب: http://night-to-night.ir/live/tab:/filter:all/pg:4
اوج دلتنگی وقتیه که نه میتونی صداشو بشنوی… نه میتونی ببینش…

فقط باید به عکسی که تو پروفایلش گذاشته نگاه کنی. .


تل ـخ ميگُــذرב !

ايـטּ روزـهــآ رآ ميگـــويَــم ...

كـﮧ قَـرآر اَستـــ اَز تُـــو ...

كـﮧ آرآم ِ جـآלּ ِ لَـפـظـﮧ ـهـآيـَم بـوבي

بَـرآﮮ ِ בلَ ـم يكــ اِنـωــآטּ ِ مَعمـولـي بـωــآزم ..

 

 

نوشته شده در جمعه 20 مرداد 1391برچسب:,ساعت 16:35 توسط دیوونه| |

بعضی وقت ها یکی طوری می سوزونتت
که هزار نفر نمیتونن خاموشت کنن ،
بعضی وقت ها یکی طوری خاموشت میکنه
که هزار نفر نمیتونن روشنت کنن .
زمانه ایست که خیلی چیزها آنطوری که بود یا باید باشد نیست ...!!


خدایا !
آخرش نفهمیدم اینجایی که هستم تقدیر من است یا تقصیر من !!


تو هوس كه نه ...نفس بودي،

آنقدر دير مي كني و نمي ايي

كه روزي هزار بار

خفه مي شوم و مي ميرم...


"ســـــــــرد است و من تنهـــــــــایم"
چه جمــــــله ای...
پــُر از کـلیـشه...
پــُر از تـهـوع.....
جایِ گرمی نشسته ای و می خوانی :
"ســـــرد اسـت"
یـــخ نمی کنی...
حس نمی کنی....
که من برای نوشتنِ همین دو کلمه ؛
چه سرمـــایی را گذراندم....


نوشته شده در شنبه 7 مرداد 1391برچسب:,ساعت 22:12 توسط دیوونه| |

وای اگه بدونی باهام چیکار کردی.. تو ک میدونستی چقدر حسود بودم و هیچوقت دلم نمیخواست دختری تو رو به اسم کوچیک صدا کنه و کاملا باهات راحت باشه و بعکس... تو الان نه تنها اسمشونو میگی بلکه یه عزیز هم بهشون اضافه میکنی..!!!

خدایــــا حالمو خودت شاهدی و خودت میدونی دارم آتیش میگیرم...میبینی ک این شبا تا سحر بیدارم و ازت کمک میخوام تا یا نسبت بهش بی تفاوت بشم و یا اینکه خودش بخواد مال من بشه......خداجونم اصلا منو میبینی؟ تاوان کدوم گناهمو دارم پس میدم؟ چرا روز ب روز بدتر میشم؟ خدایــــــــــــــا دستمو بگیر... خسته شدم ..............

نوشته شده در شنبه 7 مرداد 1391برچسب:,ساعت 22:3 توسط دیوونه| |

 

امروز ساعت کلاسشو میدونستم و خودمم اون ساعت کلاس داشتم،دلم ک کلا همیشه براش میتنگه خواستم یکم زودتر برم و ی گوشه ای کمین بگیرم ک تا از حیاط و پلها میره بالا و حواسش ب من نیس ی دل سیر نگاش کنم... فکرشو بکنید ک تو آفتاب داشتم از تشنگی هلاک میشدم و حدود نیم ساعت از کلاس جفتمون گذشته بود و من ی گوشه حیاط بودم ک چن ثانیه ببینمش و اونم نیومده بود دیگه رفتم تو کلاسم و تا نشستم یهو متوجه شدم ک تپلیم دنبال کلاسش میگرده و کمتر از ی ثانیه دیدمش و .......
 

تا کلاسم تمومید رفتیم با بچها تو حیاط و بالاخره دوباره دیدمش و البته خودشم متوجه شد و یهو ب خودم اومدمو سرمو پایین انداختم..... وااییییییی شما ک نمیدونین چ حس عجیب و غریبی بهم دس میده با همون ی ثانیه دیدنش..... فقط و فقط خدا میدونه چی میگم.......
 

امیر چرا نمیفهمی دلم برات تنگ شده و دارم میمیرم دیوونه..... میخوام فقط مال خودم باشی حتی دلم نمیخواد نگاهت ب کسی جز من بیوفته و نمیخوام کسی اسمتو بیاره....... اگه مال من بودی وااای اصن نمیتونم بگم ک چی میشد..........
 

به هرحال سلامتی و خوشیت برام مهمتره پس باهرکسی ک واقعا دوسش داری باش و خوشبختیتو از ته دلم میخوام از خداجونم.... فقط ایمان دارم ک هیچوقت هیچ موجودی حتی یک دهم علاقه ای رو ک من بهت دارم و همیشه هم خواهم داشت نسبت بهت نداره....... من برات میمیرم و میتونستم ثابت کنم بهت ولی...........

نوشته شده در چهار شنبه 4 مرداد 1391برچسب:,ساعت 1:32 توسط دیوونه| |

امروز ی لحظه تو دانشگاه دیدمش..............................................

اونقد حالم بده ک نمیتونم بنویسم.........

برام دعا کنید کم آوردم................

وای خدای من چرا داری زجرم میدی؟ خودت میدونی چی میگم........ اوووووووووووووفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ نفسم بند اومده.....................................................................................................................

نوشته شده در سه شنبه 3 مرداد 1391برچسب:,ساعت 1:16 توسط دیوونه| |

 

 

گــاهیــــــ دِلَـمــ ميـــ خواهـد خُودمـــ را بَغـــــل کُنمـــــــــ !

ببرمـــ بِخوابانَمشــــ !

لحافـــــ را بِکشـَـمــ رويَشـــ !

دَستــــــ بِبرمـــ لاي موهايَـــشــــ و نوازششـــ کُنـمـــ !

حَتيــــ بَرايَـشـــ لالايــي بِخوانَــمــــ !

وَسَطــ گريه هايَشــــ بگويَــمـــ : غُصـــــه نَخـــور خودمـــ جـان !!

دُرستــــ ميـــــ شود!...دُرستــــ ميـــــ شود!...

اگر هـم نَـشُـــد به جَهَنـَــــــــمــــ !...

تـــَـمامــــ ميــــ شـود!...بالاخــره تَــمـــامـــ مي شود... !!

 

 

شــَب خــوابیـــدے تــو تــَخــتــت ...

هـــی قـــل میــخــورے ....

بــَعــد گــوشیــت ُ بــَر میـــدارے میــنویـــْســـے :

" خـــوابــَمــ نمیــبــَرهـ "

ســـَرد میـــشـــے ...

بــُغـــض مــیـشـے ...

خـــُـــرد میــــشـے ...

دَرد میــشـــے ...

وَقـــتــــے کـــــﮧ میـــبـــنـــے هــیــچــکــَس ُ نــَدارے ایـــن ُ بــَراش بــفــرســتے ... !

 

 

 

 

 

 

امروز صبح ک بیدار شدم یاد سحری پارسال افتادم ک اس دادم و زنگیدم تا بیدارت کنم... خونه خودتون بودی ولی مامانت اینا خونه نبودن و تو تنها بودی... یادته ی روز سحر غذات سوخت.... دلم برای همه اون روزا تنگیده... امروزم وقت افطار فقط واسه تو دعا کردم... کلا دیگه خودمو از یاد بردم... امیدوارم تو همین ماه ک هممون مهمون خداییم حاجت روا بشیم و تو هم مشکلات حل بشه...

راستی دلم برات خیلی تنگ شدهاا.... خیلی بد شدی و پولشم باید بدی...

خدایـــــــــــــــــــــــــــا مرسی ک ی دوباره دعوتم کردی.... حاجتامونو ب خودت میسپارم... میدونی چقد برام عزیزه پس نزار مث شمع آب بشه... خدایا میدونی ک خیلی دوسش دارم...

دلــهــ مـَـن از گـِـریـه پـَـرهــ ...

نوشته شده در یک شنبه 1 مرداد 1391برچسب:,ساعت 1:11 توسط دیوونه| |


Power By: LoxBlog.Com