غمگین چو پاییزم...

 

امروز ساعت کلاسشو میدونستم و خودمم اون ساعت کلاس داشتم،دلم ک کلا همیشه براش میتنگه خواستم یکم زودتر برم و ی گوشه ای کمین بگیرم ک تا از حیاط و پلها میره بالا و حواسش ب من نیس ی دل سیر نگاش کنم... فکرشو بکنید ک تو آفتاب داشتم از تشنگی هلاک میشدم و حدود نیم ساعت از کلاس جفتمون گذشته بود و من ی گوشه حیاط بودم ک چن ثانیه ببینمش و اونم نیومده بود دیگه رفتم تو کلاسم و تا نشستم یهو متوجه شدم ک تپلیم دنبال کلاسش میگرده و کمتر از ی ثانیه دیدمش و .......
 

تا کلاسم تمومید رفتیم با بچها تو حیاط و بالاخره دوباره دیدمش و البته خودشم متوجه شد و یهو ب خودم اومدمو سرمو پایین انداختم..... وااییییییی شما ک نمیدونین چ حس عجیب و غریبی بهم دس میده با همون ی ثانیه دیدنش..... فقط و فقط خدا میدونه چی میگم.......
 

امیر چرا نمیفهمی دلم برات تنگ شده و دارم میمیرم دیوونه..... میخوام فقط مال خودم باشی حتی دلم نمیخواد نگاهت ب کسی جز من بیوفته و نمیخوام کسی اسمتو بیاره....... اگه مال من بودی وااای اصن نمیتونم بگم ک چی میشد..........
 

به هرحال سلامتی و خوشیت برام مهمتره پس باهرکسی ک واقعا دوسش داری باش و خوشبختیتو از ته دلم میخوام از خداجونم.... فقط ایمان دارم ک هیچوقت هیچ موجودی حتی یک دهم علاقه ای رو ک من بهت دارم و همیشه هم خواهم داشت نسبت بهت نداره....... من برات میمیرم و میتونستم ثابت کنم بهت ولی...........



نظرات شما عزیزان:

مسعود
ساعت13:51---5 مرداد 1391
سلام وبلاگت عاليه
به وبلاگ ماهم يه سر بزن.
مارو هم لينك كن


غزل
ساعت0:47---4 مرداد 1391
سلام میفهمم چی میگی............
غصه نخور........


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در چهار شنبه 4 مرداد 1391برچسب:,ساعت 1:32 توسط دیوونه| |


Power By: LoxBlog.Com