غمگین چو پاییزم...

امیر با من چیکار کردی که هر لحظه بیتابتم،خیلی نامردی الان دیگه نمیتونم باور کنم که دوسم داشتی چون میدونم حال و روزمو میدونی ولی عین خیالتم نیست... دیروز وقتی وارد کلاس شدی تا دیدمت دلم میخواست داد بزنم و بهت بگم نامرد چرااااااا....؟، آخه خدایا چقد بغض چقد گریه پس چرا خالی نمیشم،هرکاری میکنم دلم با من راه نمیاد.... امیرم هنوز صدای دوستت دارمت تو گوشمه.... امیر امیر امیر بخدا دوستت دارم و دوس داشتنم خالصه و فقط وجود خودتو میخوام....

خدایا آخه چرا بهم دادی و ازم گرفتی؟ خب نمیدادی دیگه قربونت برم.... خدایا خسته نشدی از ضجه هام؟ خدایا تو خدایی برات که کاری نداره امیرمو پسم بدی.... خدایا خودت گفتی بخوانید مرا اجابت کنم شما را..... پس چرا به فریادم نمیرسی؟............ خدایاااااااااااااااااااااااااا............

 

هستند کسانی که از شدت دلتنگی به کما رفته اند....

حرف نمی زنند...

راه می روند...

نفس می کشند...

ولی چیزی حس نمی کنند...!

فقط فکر می کنند و فکر می کنند و فکر.........

 

 

نوشته شده در یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:,ساعت 11:36 توسط دیوونه| |

هر کس جای من بود می برید....

اما من...........

هنوز می دوزم چشم به امید.......

 

 

نوشته شده در جمعه 25 فروردين 1391برچسب:,ساعت 11:19 توسط دیوونه| |

تازه از خواب بیدار شدم و کاش هرگز از این خوابی که دیدم بیدار نمیشدم... میخوام خوابمو تعریف کنم برات....

یادته درمورد یه زیارتگاه که بالای یه کوه هس بهت گفته بودم و گفته بودم که دلم میخواد بعد مرگم اونجا دفنم کنن و وقتی گفتم تو گفتی که دلت گرفت و خواستی دیگه ادامه ندم؟ بگذریم دیشب خواب دیدم تو اون زیارتگاهم که تو اس دادی و با خونوادت اومده بودی خونه مامانبزرگم انگار خونوادمون با هم دوس بودن... وقتی دیدم که اومدین و تو هم بهم اس دادی همونجا کلی خدارو شکر کردم... بعدش انگار گوشیمو گم کرده بودم و داشتم پشت خونه مامانبزرگم اینا دنبالش میگشتم که یهو مث اون روزی که تو سینما بهم خوردیم خوردم بهت و و همونجا یکم حرف زدیم و بعدش یهو از خواب پریدم...................

تو که نمیدونی الان چه حالی دارم...... میخوامت کاش میفهمیدی مرز خواستنم تا به کجاست.............

خدا جونم مرسی که بهم امید میدی...... دوستت دارم خداجون منو به حال خودم رها نکن.........

نوشته شده در جمعه 25 فروردين 1391برچسب:,ساعت 10:58 توسط دیوونه| |

 

خدای من این رسمش نیست٫

 

رسمش نیست٫ هدیه ای که با دستای خودت به

قلبم دادی٫ازش پس بگیری...

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 24 فروردين 1391برچسب:,ساعت 14:7 توسط دیوونه| |

جسارت میخواهد نزدیک شدن به افکار دختری...

که روزها مردانه با زندگی می جنگد....

اما شب ها....

بالشش از هق هق های دخترانه خیس است.............

 

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:,ساعت 19:48 توسط دیوونه| |

کجایی یک کلمه نیست،گاهی خیلی معنی داره.........

کجایی یعنی چرا سراغم نمیای...

چیکار میکنی...

چرا نیستی...

دلم تنگ شده واست...

دوستت دارم...!!!!!!!!

نوشته شده در دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:,ساعت 21:58 توسط دیوونه| |

امروزم تو دانشگاه دیدمش.... تو حیاط نشسته بودم که یهو تا دیدمش رفتم پشت دانشگاه که نبینمش چون وقتی میبینمش فشارم میوفته و بی حس میشم...... بعدش که منو دوستم داشتیم میرفتیم  کلاس یهو تو حیاط دیدمش و که داشت با دوستش صحبت میکرد دوسش که منو دید سلام و احوالپرسی کردیم ولی آقا امیر حتی برنگشت یه سلام بگه...   بعد کلاسامم که با دوستم تو ماشین نشسته بودیم اون حواسش به ما نبود و با دوستاش خداحافظی کرد و وقتی داشت میومد این سمت خیابون یه دل سیر نگاش کردم ولی یهو متوجه شد و تا منو دید دو بار دیگه برگشت سمتم و چن ثانیه چشم تو چشم شدیم و من که دست دوستمو گرفته بودم بدون اینکه متوجه بشم اونقد فشارش داده بودم که بیچاره نزدیک بوده صداش در بیاد.......... اومدم خونه کسی نبود منم چون ایام فاطمیست روضه و مداحی گذاشتم و چن ساعت یه دل سیر گریه کردم.......

نوشته شده در دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:,ساعت 21:32 توسط دیوونه| |

 

 

گاهی چه اصرار بیهوده ایست اثبات دوست داشتنمان...

 

چرا که دوست ترمان دارند وقتی دوستشان نداریم........

 

 

 

نوشته شده در یک شنبه 20 فروردين 1391برچسب:,ساعت 21:13 توسط دیوونه| |

امروز بعد 27 روز دیدمش........ خدا میدونه چقد دلم براش تنگیده بود و چقد هر روز نگرانش میشم........ تا وارد کلاس شد من تمام وجودم شروع به لرزیدن کرد....... دوستم که حالمو فهمید تا چن دقیقه دستمو تو دستاش گرفته بود و سعی میکرد آرومم کنه....... چن بار میخواستم برم بیرون از کلاس ولی دوستم مانع شد..... به هر حال فقط خدا میدونست اون لحظه تو دلم چه غوغایی به پا بود........

خدایاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا خودت بهم پناه بده............................................

 

درد دل نمی کنم،زخم که از عصب بگذرد دیگر درد ندارد..!!

نوشته شده در یک شنبه 19 فروردين 1391برچسب:,ساعت 23:49 توسط دیوونه| |

بگذار اعتراف کنم که بدجور دلم برایت تنگ شده
فکر نکن بی وفا هستم ، دلم از سنگ نشده…
اعتراف میکنم اینک در حسرت روزهای شیرین با تو بودنم
باور نمیکنم اینک بی توام
کاش میشد دوباره بیایی و یک لحظه دستهایم را بگیری
کاش میشد دوباره بیایی و لحظه ای مرا ببینی
تا دوباره به چشمهایت خیره شوم ، تا بر همه غم و غصه های بی تو بودن چیره شوم…
کاش میشد دوباره بیایی و لحظه ای نگاهت کنم ، با چشمهایم نازت کنم
در حسرت چشمهایت هستم ،چشمهایی که همیشه با دیدنش دنیایم عاشقانه میشد
بگذار اعتراف کنم که بدجور دلم هوایت را کرده
در حسرت گرمی دستهایت ، تا کی باید خیره شوم به عکسهایت ، هنوز هم عاشقم ، عاشق آن بهانه هایت…
کاش بودی و به بهانه هایت نیز راضی بودم ، کاش بودی و من دیگر از سردی  نگاهت شاکی نبودم
هر چه خواستم از تو بگذرم از همه چیز گذشتم جز تو ، هر چه خواستم فراموشت کنم همه را فراموش کردم جز تو ، هر چه خواستم به خودم بگویم هیچگاه ندیدم تو را ، چشمهایم را بستم و باز هم دیدم تو را ، هر چه خواستم دلم را آرام کنم ، آرام نشد دلم و بیشتر بهانه تو را گرفت ، هر چه خواستم بگویم بی خیال ، بی خیالت نشدم و به خیالت تا جایی که فکرش هم نمی کنی رفتم…
میخواستم با تنهایی کنار بیایم ، دلم با تنهایی کنار نیامد ، میخواستم دلم را راضی کنم ، یاد تو باز هم به سراغم آمد ، میخواستم از این دنیا دل بکنم ، دلم با من راه نیامد …
بگذار اعتراف کنم که دلم در چه حالیست ، بدجور از نبودنت شاکیست ، هر جا هستی برگرد که اصلا حالم خوب نیست….

نوشته شده در شنبه 18 فروردين 1391برچسب:,ساعت 23:21 توسط دیوونه| |

خواستم بگویم، فاطمه دختر خدیجهٔ بزرگ است، دیدم فاطمه نیست.
خواستم بگویم، که فاطمه دختر محمد است. دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم، که فاطمه همسر علی است. دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم، که فاطمه مادر حسین است. دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم، که فاطمه مادر زینب است. باز دیدم که فاطمه نیست.
نه، این‌ها همه هست و این همه فاطمه نیست. فاطمه، فاطمه است ...

شریعتی

 

نوشته شده در پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:,ساعت 12:4 توسط دیوونه| |

چه اشتباه بزرگی ست

تلخ کردن زندگیمان

برای کسی که

در دوری ما

شیرین ترین لحظات زندگیش را

سپری میکند...!!!

نوشته شده در پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:,ساعت 1:56 توسط دیوونه| |

هر وقت در فریب دادن کسی موفق شدی

به این فکر نباش که اون چقدر احمق بوده

به این فکر کن که اون چقدر به تواعتماد داشته . . .

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:,ساعت 1:6 توسط دیوونه| |

خواستن همیشه توانستن نیست

گاهی داغ بزرگی است

که تا ابد بر دلت می ماند....!

نوشته شده در دو شنبه 14 فروردين 1391برچسب:,ساعت 16:54 توسط دیوونه| |

اینجا زمین است ! ساعت به وقت انسانیت خواب است . دل عجب موجود سخت جانیست... هزار بار تنگ میشود می شکند ........ می سوزد ........ می میرد.......... ولی باز هم می تپد.......!!!

 

نوشته شده در شنبه 12 فروردين 1391برچسب:,ساعت 1:24 توسط دیوونه| |

گاهی وقتها فکر می کردم که همیشه پایان، آدم را به سمت یک آغاز می کشاند ... اما وقتی دلم شکست، وقتی صدای شکستن دلم را شنیدم ... و تا چشم گشودم دیدم، که کوه غرورم پر شده از شکسته های آیینه آینده روشن ... وقتی دیدم چگونه پا روی دلم گذاشتی، از اوجِ غرور به قعرِ دلتنگی سقوط کردم ... وقتی که بوی خاک خیس و سرمای لطیف، که از درز پنجره سکوتم، گونه دلم را ... نوازش می داد و دل سنگی احساسم با اولین بارش غربت شکست ... باور کردم که ... همیشه یک پایان انسان را سمت آغازی دیگر نمی کشاند ... گاهی باید پایان را آموخت اما بی آغازی دیگر ... گاهی باید در پایان زندگی کرد و از پشت پنجره پایان به خاطرات گذشته نگریست ... گاهی باید پشت حصارِ حسرت در خاطرات ... زمانی که دستهای دلمان را گره کورِ عشق زدیم ... و با تیغ وداع گسلاندیم، غرق شویم... باید پشت پرچین تنهایی نشست و غبار دل را با اشک شست ... و باور کرد ... پایان را، بی آغازی دیگر ..!!

نوشته شده در پنج شنبه 10 فروردين 1391برچسب:,ساعت 21:58 توسط دیوونه| |

امیر خسته شدم از این وضع....تا کی باید شب و روز یاد خاطراتمون بیوفتم و نتونم کسی رو تو دلم جا بدم و فقط و فقط دلم تورو ازم بخواد.... نمیدونم الان داری چیکار میکنی و اوضاعت چطوره؟اصلا به فکر من هستی یا نه؟یاد روزا و شبایی که تمام درد دلامو خبرای روزمو بهت میگفتم و سرتو میبردم.... یادته چقد وراجی میکردم و مو به مو هر اتفاقی که برام مبوفتاد با جزئیات برات تعریف میکردم..... واااااااااااااااای امیر امیر من دیگه نمیتونم مث همیشه عادی باشم و روزی رو بدون غصه بگذرونم.... آخه نامرد تو که میگفتی همیشه رو دوستی مث تو حساب کنم پس الان چی شده که مطمعنم میدونی حالم خوب نیست ولی انگار نه انگار..... امیر من نمیخوام باور کنم که تو انتخابم اشتباه کردم و تو با بقیه فرقی نداری..........نه اینطور نیست من باورت کردم و حتی لحظه ای نمیتونم فک کنم که تو یه عوضی هستی مث خیلیا.......... امیر فقط دلم میخواد بدونم چرا منو نخواستی؟ چرا بعد چن ماه که باهم بودیم گفتی اخلامون با هم جور در نمیاد؟ نو که ادعات میشد آدمارو توی همون برخورد اول میشتونی به خوبی بشناسی پس چرا منو دیر شناختی؟ چرا چرا چرااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خدایا تو دیگه چرا؟ خدای بزرگ تا کی باید بکشم؟ کافی نیست؟ تو که بزرگی تو که بخشنده ترینی پس تو بهم بگو مگه بار گناهام چقد بزرگ بوده که با این همه بزرگی خلاصم نمیکنی؟ خدایا به من یه امید کوچولو بده تا دلگرم باشم روزی بهش میرسم... خدایا این بندتو بهم ببخش..... اگه تو بخوای به راحتی میتونی پس بخواه خدایاجونم............ بزار اروم باشم......... به خودت توکل میکنم و از خودت میخوامش……..

نوشته شده در چهار شنبه 9 فروردين 1391برچسب:,ساعت 20:3 توسط دیوونه| |

امروز میخوام برات بنویسم از دلتنگیام و زندگی که شده جهنم برام،نمیدونم واقعا قبل این دردی که برام گذاشتی من قبلا چه مشکلی و دلتنگی تو زندگیم وجود داشته،هیچوقت اینطوری به بنبست نرسیده بودم... حالم بده که ندارمت....... کاش میشد امسالم برام مث سال پیش با اون همه شادی و ذوق شروع میشد ................ ابعد تحویل سال شعر فریدون مشیری رو واسش اس کردم ولی اون هیچ اسی بهم نداد و تبریکی نگفت فقط شب قبل عید تو استاتوسش نوشته بود: بهار دلکش آمد و دل بجا نباشد... برای تحویل سال که طبق معمول هر سال کلی مهمون داشتیم ولی با اینکه سعی میکردم بخندم و باهاشون شوخی کنم بعضیاشون ازم میپرسیدن چت شده و.... پارسال این موقع اصلا یه همچین فردی توی زندگیم وجود نداشت و حتی یبارم ندیده بودمش توی دانشگاه ولی امسال باعث شده که هیچ عیدی نداشته باشم و خوشیرو از ته دلم حس نکنم.... غروب که مهمونامون رفتن با خونوادم رفتیم خونهء بزرگای فامیل و برای شام خونهء بابابزرگم بودیم و همیشه عیدا که بابابزرگمو میدیدم و میبوسیدمش از ته دلم احساس خوشبختی میکردم ولی امسال که بغلش بودم بغض گلومو گرفته بود و دلم میخواست ساعتها تو آغوش مهربونش هق هق گریه کنم........ امیر که خودشم همیشه بهم میگفت تو آخرش یا بابابزرگتو میکشی یا خواهرزاذتو و یا منو.............. امیر ببخش ولی میخوام بهت بگم نامردL من هیچ و هیچ وقت فکرشم نمیکردم که حتی بتونم به همسر آیندم وابسته بشم و علاقه شدید پیدا کنم و کلا یه مرد برای زندگی مشترک برام قابل تحمل باشه واسه همینم همیشه از اینکه روزی بخاطر خونوادم ازدواج کنم وحشتم میگرفت........آخه کی فکرشو میکرد عرض چن ماه یه پسر بشه بخشی از وجود منی که بین دوستا و فامیلا واسه اینجور روابط به سنگدلی معروفم......... نمیدونم چرا دیگه هیچ اتفاقی و هیچ خوشی و جشنی دلمو خوش نمیکنه..... خودمو با هرچیزی سعی میکنم مشغول کنم ولی نمیشه که نمیشه........ نامرد تموم خاطراتو زیر پا گذاشتی و رفتی خودتم دیدی که چجوری با دوس داشتنت آتیش گرفتم ولی تو اصلا برات اهمیتی نداشت.. تو که ادات میشد آدمارو زود میشناسی پس چرا منو وقتی شناختی که ذره ذره وجودم بودنتو میخواست...گفتی دوس داشتن شرط لازمه برای باهم بودن ولی کافی نیست!!!!!!!چقد دلم میخواست بهت بگم نگو دوسم داری چون دوست داشتن واقعی این نیست چون هیچوقت کسی راضی نمیشه کسیرو که دوس داره ذره ای عذاب بده تو که میدونی حال و روزمو پس وقتی عین خیالتم نیست انتظار نداشته باش باور کنم دوسم داشتی.....یه روز پیش خودم فک کردم شاید بخاطر مشکلاتی که داشتی نمیخواستی که منم درگیر کنی ولی بعدش که یادم اومد یروز قول دادم تا آخرش باهات باشم و البته کاری از دستم برنمیاد ولی با غصه  هات غصم میگیره و با خندت شاد میشم........ هییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی روزگار بدجور بازیم دادی...... من بدون مرز دوست داشتم تو برام شده بودی مث عضوی از خونوادم که خودمم از این حسی که بهت داشتم متعجب بودم ولی تو همونی بودی که مطمعا بودم تا آخرین نفسن پا به پای تمام مشکلاتت میومدم و هرروز بیشتر از روز قبل برات میمردم.......... امیر حتی اگه صدسالم بشه و بمیرم اینو بدون که آرزومو با خودم به خاک بردم............ یادته یه شب بهت گفتم دیگه حالم از خودم داره بهم میخوره و تو پرسیدی چرا و منم گفتم آخه چرا ئلم باید هی برات تنگ بشه مگه تو کی هستی و چرا من اینطوری شدم و اون شب اولین باری بود که چن دقیقه باهام قهر بودب و حتی ج تلفنمو ندادی بعدشم کلی دعوام کردی و گفتی وقتی دل میدی باید دلتنگم بشی و این یه چیز عادیه و وقتی میگی حالت از خودت بابت اینکه دلت برام تنگ میشه بهم میخوره انگار داری بهم فحش میدی......... نامرد تو که میدونی چقد دوست داشتم و پس چرا گذاشتی بهم نزدیک شیم و یهو همه چیزو بهم ریختی..........امیرجان اولین باری که گفتی گوشمو بیارم نزدیک و بعدشم برای اولین بار دوست دارمو از دهنت شنیدم تمام وجودم گرم شد و یهو نمیدونم چرا اونقد خجالت کشیدم که دوست داشتم بلند شم و اونجارو ترک کنم......... بدجنس یادته وقتی یبار ازت عکس میخواستم تو گفتی باید بگم دوست دارم تا بدی و من وقتی گفتم تو گفتی باید بگی چقد کمک گفتم خیلیییییییی..........نامردی امیر خیلی نامردیی.........

خدای بزرگ آسمون و زمین و همهء جنبنده ها خودت که خبر دلمو داری پس همه پیزو به دستای امن خودت میسپارم...... الهی به امید بزرگواری خودتم.............

 

نوشته شده در چهار شنبه 2 فروردين 1391برچسب:,ساعت 23:59 توسط دیوونه| |


Power By: LoxBlog.Com