غمگین چو پاییزم...

 

میبینم ک با همه راحتی،از کامنتات تو فیسبوک خیلی راحت میشه فهمید بعضیا خبر حال و روز و شرایطتتو دارن و خیلی راااحت درد دل میکنی با بقیه....... من و باش ک چی فک میکردم !!!

به هرحال تازه میاد ب بازار کهنه میشه دل آزار،طوری ک دیگه نه جواب اس میدی نه پی ام! اوکی آقاامیر من ک حرفی نمیزنم و گله ای نمیکنم،خیلی وقته همه چیزو تو خودم میریزم... وقتی یاد حرفا و قولات میفتم خندم میگیره و یه لبخند تلخ رو صورتم میشینه.... دلم میخواست باشی چون فقط تو میدونی حال و روزمو ولی خودتو برام گرفتی! باشه باشه.....

لعنت ب من ک الان دارم گریه میکنم.. لعنت به من ک اینقدر ضعیفم... لعنت ب من ک فقط کسیو میخوام ک کمر همت برای خرد کردنم بسته.... آخ خداااا خستم ... بریدم... کم بدبختی دارم؟ دیگه بسم نیست؟؟؟؟؟؟؟؟

 

گاهي اوقات...
حسرت تکرار يک لحظه ؛
ديوانه کننده ترين حس دنياست...

 

 

 

نوشته شده در جمعه 18 بهمن 1392برچسب:,ساعت 19:31 توسط دیوونه| |

خسته شده ام
از قوی بودن !
دلم شانه ای میخواهد برای گریه کردن ...

 

کاش می فهمیدی ...
وقتی می گویم تنهایم. . .
یعنی فقط تو را کم دارم...

 


 
به من قول بده
در تمامی سال هایی که باقی مانده
تا ابـــــــــــــد
مواظب خودت باشی
دیگر نیستم که یاد آوریت کنم .....

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 10 بهمن 1392برچسب:,ساعت 1:1 توسط دیوونه| |

امیر دست خودم نبود اون حرفا و طعنه ها.... پر بودم ازت باید یجوری نشون میدادم.... وقتی دوستت شرایطو طوری ب وجود میاورد ک من ناخواسته ب حرف میومدم... مثلا میگفت فردا جواباتو بهم نشون بده و میگفتی باشه و منم میگفتم رو قولش حساب نکن... میگفت شماره دختر رو صندلی نوشته و منم میگفتم الان شماررو نگاه کنی میتونی بگی برا کدوم دخترست... کلا دیگه از هر فرصتی استفاده میکردم تا یکم خالی شم... 

دو روز پیش دلم میخواست تا صبح دوتایی تو کلاس بمونیم،خیلی حرفا داشتم باهات فقط کافی بود یکم تلنگر میزدی بهم....

خیلی وقته اینجا چیزی ننوشتم چون اونقد زیاده ک نمیتونم و نمیدونم کدومو بنویسم... چنبار اومدم سمتت تو این مدت و یچیزایی گفتم ک کاملا نشون میداد خسته شدم و میخوام باشی پیشم تا همیشه... ولی تو هیچی نگفتی و این یعنی نمیخوای... خب منم دیگه کشیدم عقب.... اون روز گفتی ک برنامه کوه دارین و منم بیام ک یاد قله رودخان رفتنت افتادم ودلم میخواست شاه رگتو بزنم..... بارها تو این مدت دیدم ک چقد با دخترا حرف میزنی و میخندی و من واقعا بهم میریختم..دیروز وقتی دختره اونطوری با اطمینان گفت من الان زنگ بزنم میاد و آمارتم داشت واقعا دلخور شده بودم....

آره امروز گفتم ک رو قولت حساب نکنه چون یکی از قولایی ک بهم داده بودی این بود ک نزاری هیچوقت دلتنگت بشم..قول داده بودی نزاری هیچوقت آب تو دلم تکون بخوره.. ازم قول گرفته بودی ک اگه افتادن برگ از درخت ناراحتم کرد بهت بگم.........

من هیچ چیزیو فراموش نکردم... فقط دیگه وانمود میکنم ک مهم نیست....... .............................

نوشته شده در چهار شنبه 9 بهمن 1392برچسب:,ساعت 16:59 توسط دیوونه| |


Power By: LoxBlog.Com