غمگین چو پاییزم...

چه اتفاقای بدی که توی این چند روز برام پیش نیومد!!!! باورم نمیشه بدون اختیار وقتی بتهاش میحرفیدم گریم گرفت و اونم کاملا از صدام فهمید گریه میکنم....... آره همه چیز تموم شد و منم داره نفسم میگیره.... خودش بهم میگفت باید به خدا توکل کنم و قوی باشم ولی نفهمید که من دارم آب میشم و شب و روز با خدا میحرفم و از خدا میخوام که نجاتم بده ولی روز به روز بیشتر بهش وابستم میکنه.... توی این روزا همش دوستام میخوان سرگرمم کنن و دو روز پیش اومدن به زور از خونمون منو بردن بیرون و بعد چن ساعت دور زدن تو خیابون یهو متوجه شدم که گوشیم زنگ میخوره وقتی اسمشو رو صفحه گوشیم دیدم دست و پام میلرزید و اصلا نمیتونستم جوابشو بدم تا دوباره زنگید و به خودم اومدم در واقع دوستم منو به خودم آورد وقتی جواب دادم و صداشو شنیدم دلم میخواست بزنم زیر گریه چون از صداش فهمیدم که حالش اصلا خوب نیست دوبار ازش پرسیدم چی شده ئلی اون فقط گفت کمی صداش گرفته و چیزی نیست ولی من که فهمیده بودم حالشو..... بالاخره گفت میخواد کتابمو که امانت گرفته بود بهم پس بده... حدود نیم ساعت بعد من با دوتا از دوستام همونجایی که قرار داشتیم رفتیم وقتی دیدمش از ماشین دوستم پیاده شدم و اونم خیلی سرد با همون صدای گرفته سلام داد و کتابو از توی چمدونش در آورد و داد بهم و خیلی زود با اینکه کلی حرف تو دلم بود که بهش بگم و مطمعنم از چشام میخوند که سکوتم یالاتر از فریاده خداحافظی کرد و رفت.......... چمدونشو بسته بود و داشت میرفت شهر خودشون و بعدشم مسافرت.... وقتی دیدم چمدونشو بسته و داره میره از خدا مرگمو خواستم..... آخه شما که نمیدونین عزیزمن چقد بهم ریخته بود و از چشاش میخوندم که انگار دلش میخواد فریاد بکشه و یا بلند گریه کنه........ وقتی نشستم تو ماشین کتابو بغل کردم و بدون توجه به اطراف و دوستام بلند داد زدم که وااااااااااای خداااااااااا چرا منو عذاب میدی آخه از جونم چی میخواااای و با صدای بلند زدم زیر گریه ......... دوستم که راننده بود حدود نیم ساعت مات من شده بود و حرکت نمیکرد و اصلا هیچکدومشون حرفی نمیزدن.... بیچاره دوستام حق داشتن چون اونا منو سالها میشناختن و همیشه هم بهم میگفتن که از سنگم و هیچ احساسی ندارم و واقعا باورشون نمیشد که من یهو به این وضع رسیده باشم......... عزیزم رفت و من موندم با یه دنیا غم که نفسمو داره بند میاره... این شبا و روزا کلا اطرافم شلوغه یا مهمون داریم و یا مهمونی میریم ولی من فقط چن روزه که موفق شدم کمی ظاهرمو درس کنم تا کسی دردمو نفهمه ولی خدا میدونه که تو دلم داره چی میگذره..... همون روز بهش اس دادم و ازش خواهش کردم که مراقب خودش باشه... واقعا دلتنگ و نگرانش میشم........

خدایااااااااااااااااااا به خودت میسپارمش و از خودت میخوامش ........ هر چی که خودت مصلحت میدونی پیش بیار ولی خودت که میدونی چه حسی بهش دارم پس به فکر دل منم باش قربونت بشم..........



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در چهار شنبه 24 اسفند 1390برچسب:,ساعت 23:15 توسط دیوونه| |


Power By: LoxBlog.Com