غمگین چو پاییزم...
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور در زمستانی غبار آلود و دور یا خزانی خالی از فریاد و شور مرگ من روزی فرا خواهد رسید روزی از این تلخ و شیرین روزها روز پوچی همچو روزان دگر سایه ای ز امروز ها ‚ دیروزها دیدگانم همچو دالانهای تار گونه هایم همچو مرمرهای سرد ناگهان خوابی مرا خواهد ربود من تهی خواهم شد از فریاد درد می خزند آرام روی دفترم دستهایم فارغ از افسون شعر یاد می آرم كه در دستان من روزگاری شعله میزد خون شعر خاك میخواند مرا هر دم به خویش می رسند از ره كه در خاكم نهند آه شاید عاشقانم نیمه شب گل به روی گور غمناكم نهند بعد من ناگه به یكسو می روند پرده های تیره دنیای من چشمهای ناشناسی می خزند روی كاغذها و دفترهای من در اتاق كوچكم پا می نهد بعد من با یاد من بیگانه ای در بر آینه می ماند به جای تار مویی نقش دستی شانه ای می رهم از خویش و میمانم ز خویش هر چه بر جا مانده ویران می شود روح من چون بادبان قایقی در افقها دور و پنهان میشود می شتابند از پی هم بی شكیب روزها و هفته ها و ماهها چشم تو در انتظار نامه ای خیره میماند به چشم راهها لیك دیگر پیكر سرد مرا می فشارد خاك دامنگیر خاك بی تو دور از ضربه های قلب تو قلب من میپوسد آنجا زیر خاك بعد ها نام مرا باران و باد نرم میشویند از رخسار سنگ گور من گمنام می ماند به راه فارغ از افسانه های نام و ننگ...
نظرات شما عزیزان:
ب منم سر بزن
ديووووووووووووونه خيلييييييي ديووووونه اييييييييييييي
خوب شايد تو وتپليت مال هم نيستيد- خيلي راحت مي توني با دوستي هاي ديگه جاي خاليش رو پر بكني
gonaheeeeeeeeeeeeee?
Power By:
LoxBlog.Com |