غمگین چو پاییزم...

امروزم روز عجیبی بود!! تو یکی از کلاسای خالی دانشگاه با دوستم نشسته بودم ک یکی از دوستام بهم زنگید و گفت امیر پشت دانشگاه نشسته و منم ک چندین روز بود ندیده بودمش و دلم داشت میترکید،جالب اینجا بود ک وقتی از پنجره همون کلاس به بیرون نگاه کردم از پشت دیدمش که کنار دوستش نشسته ولی اصلا نمیتونستم صورتشو ببینم فقط از فاصله دور و از پشت حدود 50 دقیقه به طرفش خیره شده بودم... تو دلم غوغایی بود و میلرزیدم... هرچقد دوستم بهم میگفت روانی بیا بریم آلاچیق پشت یچیزی بخریم و همونطرف بشینیم ولی نمیدونم چرا نمیتونستم برم...

بعد چن ساعت ک رفتیم تو حیاط دیدمش ک تنهاست و داره با گوشیش میحرفه و یهو کولشو پرت کرد تو باغچه و محکم به یجایی لگد زد!!!! واااااااااااای من دیگه هیچی نمیفهمیدم و دلم میخواست همون لحظه باهاش بحرفم و آرومش کنم و ولی ............. دوباره دیدمش ک داشت از دانشگاه بیرون میرفت و محکم به صندوق صدقات مشت زد.....!!!!!!!
اصلا باورم نمیشد این همون آدم صبور و توداری باشه ک تو هرشرایطی وقتی تو دانشگاه و پیش دوستاش بود میخندید و چیزی به روش نمیاورد!!!!

همینش باعث شد ک بیشتر از همیشه نگرانش بشم و دلم میخواست باهاش بحرفم.....

الان بیشتر از یه ساعته ک جفتمون on هستیم ولی من از ترس اینکه ازم بخواد همو del کنیم نمیتونم بهش pm بدم...

خدایا من میدونم الان باید آرومش کنم ولی میترسم از واکنش تندش و حرفایی ک آتیشم میزنن

خدایا خودت آرامشو به زندگیه عزیزم برگردون من تنها کاری ک میتونم براش بکنم دعا به درگاه خودته پس اجابت کن خواهشا چون دارم آب شدنشو میبینم و کاری ازم ساخته نیست



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:,ساعت 21:44 توسط دیوونه| |


Power By: LoxBlog.Com